سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 105178

  بازدید امروز : 1

  بازدید دیروز : 10

لحظه

 
زبان درنده‏اى است ، اگر واگذارندش بگزد . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/9/25::: ساعت 12:38 صبح

آقا من پشیمون شدم که این بحث عشق رو شروع کردم. توبه... ببخشید... تا همین جاشم اشتباه کردم...اینهمه از در و دیوار باریدن نداره که...شما وساطت کنید بی خیال ما بشه...عجب گرفتاری شدیما...!

یه مطلبو فقط راجع به بحثی که امیر مهدی مطرح کرد تو زمینه تفاوت محبت و عشق و همچنین حقیقت و مجازش بگم، از این بحث خارج شم. گفتم که جرأتشو ندارم. حالا هم اگه بخوام ادامه بدم یه عالمه طولانی میشه و آخرم میدونم نصفه کاره میمونه که ضررش بیشتر از نپرداختن بهشه...

اما در مورد حقیقت و مجاز در عشق به همین اکتفا می‏کنیم که همونطور که گفتم بعضی‏ها قائل به این هستند که حقیقت و مجازی نیست و عشق یه چیز واحده که مراتبی داره. بعضی‏ها نظرشون اینه که عشق حقیقی و مجازی داریم. بعضی‏ها هم مثل سکاکی عقیدشون به حقیقت و حقیقت ادعاییه. درباره تفاوت محبت و عشق هم همین قدر بگم که یه عده می‏گن محبت از مراتب عشقه و بعضیای میگن عشق و محبت از یه جنس هستند ولی از نظر نوع فرق می‏کنن. یعنی همونطور که انسان و مثلا اسب از نظر جنس حیوانند و از نظر نوع تفاوت دارند، عشق و محبت هم از نظر جنس کشش درونی هستند و نوعشون متفاوته. شرحش نمی‏دم، از عهده من و حوصله شما خارجه. هرکی خواست، بگه خصوصی صحبت می‏کنیم.

چیزی که مهمه اینه که جایگاه عشق دله. که جایگاه خداست. یعنی عشق عامل محرکه انسان به سمت خداونده و برای این در وجود انسان قرار داده شده. ولی ممکنه هرکس در راه رسیدن به معشوق در یک مرحله از عاشق شدن به وجوه تجلی اون متوقف بشه. هرچند ناگذیر به گذشتن از این مراحل هستیم ولی توقف توی هر کدومشون می‏تونه خطرناک باشه.

چیزی مهم بعدی اینه که عشق یکباره و بدون هیچ دلیل خاصی بوجود میاد. از این نکته میشه تفاوتشو با محبت فهمید.عشق با عادت، محبت و... متفاوته...

بابا یکی منو بگیره قرار بود چیزی نگم. بی خیال...

بکوش خواجه و از عشق بی‏نصیب نباش

که بنده را نخرد کس به عیب بی‏هنری

از امیرالمؤمنین می‏پرسن :

یاعلی بم نلتَ بما نلت (ای علی چگونه رسیدی به آنچه که رسیدی؟) یعنی چه کار کردی که شدی علی(ع)

حضرت میگن:

کنتُ بوّابً علی بابِ قلبی (من نگهبان دروازه قلبم بودم)

دارم می‏میرم که مفصل درباره عشق بحث کنم ولی فکر می‏کنم فعلا باید ساکت شم... تا روزی که اجازه داشته باشم.

اینو بخونین کیفش بیشتره.

سیاه و  سپید

شبی رسید که در آرزوی صبح امید

هزار عمر دگر باید انتظار کشید

در آستان سحر ایستاده بود گمان

سیاه کرد مرا آسمان بی‏خورشید

هزار سال ز من دور شد ستاره صبح

ببین کزین شب ظلمت جهان چه خواهد دید

دریغ جان فرو رفتگان این دریا

که رفت در سر سودای صید مروارید

نبود در صدفی آن گهر که می‏جستیم

صفای اشک تو باد ای خرابِ گنجِ امید

ندانم آنکه دل و دین ما به سودا داد

بهای آن چه گرفت و به جای آن چه خرید

سیاه دستی آن ساقی منافق بین

که زهر ریخت به جام کسان به جای نبید

سزاست گر برود رود خون ز سینه دوست

که برق دشنه دشمن ندید و دست پلید

چه نقش باختی ای روزگار رنگ آمیز

که این سپید سیه گشت و آن سیاه سپید

کجاست آن که دگر ره صلای عشق زند

که جان ماست گروگان آن نوا و نوید

بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است

به جادویی نتوان کُشت آتش جاوید

روان سایه که آیینه دار خورشید است

ببین که از شب عمرش ستاره‏ای ندمید

 


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: جمعه 86/9/23::: ساعت 11:49 عصر

 

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب

از هر زبان که می شنوم نامکرر است

گاهی فکر می‏کنم که بعضی از یادداشت‏ها رو بگذارم چند روز بمونه. بعضی موقعها بحث‏هایی که تو قسمت کامنت میشه مفیده . از یه طرفم فکر می‏کنم بهتره هر روز وبلاگ به روز بشه تا بتونیم در مورد چیزای بیشتری حرف بزنیم. دوستان هم که لطف می‏کنن و بیشتر می‏خونن و کمتر نظری دارن. حالا اگه دوست داشتین شما بگید چیکار کنیم ، زود از مطالب بگذریم یا روشون مکث کنیم و بحث؟ حرفای امیر مهدی تو کامنتی که برای پست قبلی گذاشته درسته ، این راه رفتنیه باید تجربه‏اش کنی . خود من هم دارم با تمام وجود سعی می‏کنم که تجربه‏اش کنم اما نباید از دلبستگیهای سطحی هم غافل شد و بهشون نپرداخت. هر آتشی زمانی اخگری بوده که شعله ور شده.

بگذریم اومده بودم به روز کنم وبلاگ رو یه ذره پشیمون شدم . حالا اجالتاً این چند تا بیت رو می‏نویسم، بی‏مناسبت با حالم نیست ،تا فردا هم خدا بزرگه...

 

زهر است به پیمانه، خوش نوشم و  مستانه

دلدار من است آخر ، دردی‏کش میخانه

گر زهر به جام اوست ، سهل است چو کام اوست

این نکته چه خوش می‏گفت ، دی واعظ فرزانه

گر خشم به من گیرد، ور عذر بنپذیرد

لطف است همه خشمش ، در مسلک رندانه

گر روی بپوشاند ، ور دیده بگرداند

این جمله همه معنی است، در سیر ملوکانه

در دل بودم شوری ، وز دوری او جوری

با کس نزنم حرفی، زین عشق غریبانه

گفتم که دو دستش را، وان نرگس مستش را

آرم به کف و خجلت ، زین فکر سفیهانه

تا ناله برآوردم ، عِرض رخ خود بردم

کس می‏نکند باور، درد من دیوانه

در آتش غم سوزم ، چون چشم بر او دوزم

شمع است و منم با او دلداه چو پروانه

زلفش چو به کف آرم ، از دیده دُرر بارم

جان طرفه کنم قربان، در مقدم جانانه

گو ید که شوی «میثم» ، چون بر درِ ما مَحرم

کفران مکن این نعمت ، با فکرت بیگانه


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: پنج شنبه 86/9/22::: ساعت 1:53 صبح

 

اگه یه چرخی تو این چند هزار وبلاگی که وجود داره بزنی ، می‏بینی که پره از عاشقایی که قالشون گذاشتن و حالا شب و روز غصه می‏خورن یا کسایی که برای رسیدن به عشقشون دارن دست و پا می‏زنن یا نه اصلا کسایی که می‏خوان عاشق باشن ولی معشوقی ندارن و دنبالش می‏گردن.

یه نگاهی به جوونایی که اطرافمون هستن بنداز ، فرقی نمی‏کنه از چه تیپی و با چه دیدگاهی باشن، ‏خودت بگو چند درصدشون با مسأله عشق به نوعی درگیرن؟ کاری ندارم که به اصطلاح حقیقیه یا مجازی ( که البته به نظر من مجاز در مورد عشق وجود نداره و این تفاوت تو وجود و عمق شناخت آدماس که که باعث میشه به موجودات مختلف عشق بورزن).

اگه یه نگاهی به همین وبلاگا بندازی یا نوشته‏هایی که در مورد مسأله عشق وجود داره رو بخونی می‏بینی هرکس از دید خودش تعریفی مطرح کرده . اما اون چیزی که مسلمه در مورد مسأله عشق نمی‏شه مطلق بحث کرد. یعنی هیچکس نمی‏تونه بگه فلان تعریف مطلقا درسته یا اینکه مطلقا غلطه و باید در این مورد فقط نظرات رو نسبت به هم سنجید. تو منابع برگرفته از وحی هم که صراحتا مطلب چندانی در مورد این موضوع نداریم. البته مطالب زیادی درباره محبت وارد شده. منظور من دقیقا در مورد عشقه. این که محبت با عشق چه رابطه یا تفاوتی داره موضوع قابل بحثیه که الآن نمی‏خوام بهش بپردازم.

بگذریم....حالا واقعا دوست داشتن چیه؟ چند بار در روز از این اصطلاح استفاده می‏کنی؟ من فلان چیزو دوست دارم...من فلان چیزو دوست ندارم... من فلانی رو دوست دارم... فلانی رو دوست ندارم و.... تا حالا چقدر به این فکر کردی که این لغت که هر روز به این سادگی و وفور استفاده می‏کنیم واقعا چیه؟چی میشه که ما می‏گیم کسی یا چیزی رو دوست داریم یا نداریم؟

تا حالا در مورد مساله محبت و عشق کتابها ، رسائل و مطالب زیادی نوشته و مطرح شده، اما هنوز هم کسی نتونسته حرف آخر رو تو این موضوع بزنه. وقتی که از شما در مورد حس درد، سردی، گرمی، زبری، نرمی و ... سؤال کنن خیلی راحت می تونین بهش جواب بدین. مثلا اگه بپرسن زبر یعنی چی خیلی ساده می‏تونین یه سطح زبر رو بیارین و بگین یعنی این و با یک مثال بیرونی توضیحش بدین. اما در مورد محبت چطور؟ میتونین مثالی در خارج از محیط درون براش بیارین؟ یا در بهترین حالت فقط ناچار به بیان بعضی از حالات میشین که در اثر محبت تو فرد ایجاد میشه؟

توضیح چرایی محبت کار خیلی سخت‏تریه _ حتی اگر بتونیم برای خودش تعریف دقیقی بیان کنیم- . مثلا وقتی که شما غذایی رو دوست دارید، اگر ازتون بپرسن «چرا فلان غذا رو دوست داری؟» چه جوابی می‏دی؟ اصلا پیش اومده کسی ازتون این سؤال رو بپرسه؟ بعید می‏دونم این اتفاق افتاده باشه. چون همه آدما این مساله رو که هر کسی از غذایی خوشش بیاد یا نه یه امر طبیعی می دونن و سؤال در مورد چرایی اون رو خیلی مسخره می‏بینن.

ولی مسأله وقتی که محبوب (یا به اصطلاح غیر دقیق معشوق) یه آدم باشه فرق می‏کنه. افراد همیشه در این موارد دنبال یه دلیل منطقی برای دوست داشتن می‏گردن و این درحالیه که برای محب ، حس دوست داشتن انقدر شفاف و واضحه که نیاز به هیچ دلیلی نمی‏بینه. حتما دیدید که تو این موارد از طرف می‏پرسن که :

«از چی این آدم خوشت اومده؟»

«مگه چی داره که بقیه ندارن؟»

«آدم قحطه رفتی سراغ این؟»

« این همه از این بهتر دور و برت هست ، چرا گیر دادی به این یه نفر؟»

« تو چه نیازی به این داری که انقدر بی‏تابی می‏کنی؟»

و...

تمام این سؤالات از نظر کسی که تو خودش حس محبت داره مسخره است اما چاره‏ای نداره جز اینکه برای توجیه اطرافیان دلیل تراشی کنه .

واقعیت اینه که هیچ کدوم از دلایلی که آدما در پاسخ این سوالات میارن واقعی نیستند و اصلاً خود فرد هم نمی دونه که چرا به کسی دلبستگی پیدا می‏کنه.

تنها جواب قاطع و دقیقی که میشه در جواب این پرسش‏ها داد اینه که :« نمی‏دونم ، فقط دوسش دارم» .

مسأله محبت به همون اندازه که در مقام تعریف سخت و پیچیده‏ است که حتی حکمای بزرگ هم از پس جمع و جور کردنش برنیومدن، در عمل ساده و دست یافتنیه. بطوریکه وقتی حتی یه بچه میگه من کسی یا چیزی رو دوست دارم به همون قطعیتی که این مسأله رو مطرح می‏کنه تو خودش احساسش می‏کنه و نیاز به هیچ دلیل و مدرکی برای اثباتش نمی‏بینه. اینه که می گم مجاز در این مورد وجود نداره و حقیقتیه که مراتب داره.

همه اینا رو گفتم تا فتح بابی بشه که اگه یه روز جرأت کردم در مورد این مسأله بیشتر صحبت کنیم. هنوزم بعد از چند سال مطالعه روی این مطلب جرأت بحث در موردشو ندارم...

بنابراین، ضرورت بحث کردن در این مورد هم فکر می‏کنم روشنه. تاریخ رو که می‏خونیم می‏بینیم چه وقایعی بر اثر همین عشق یا محبت رخ داده که گهگاه مسیر زندگی یک نسل و حتی تاریخ رو عوض کرده و اگه به زندگی خودمون و اطرافیانمون نگاه کنیم می‏بینیم چقدر تو زندگیامون تأثیر داشته. چقدر اشتیاق ساختن آینده برای درکنار هم بودن محرک یک زندگی فعال و خلاق شده برامون و چقدر دلمردگی ناشی از شکست ‏به واسطه دل‏بستن‏های نا‏به‏جا ترمز پیشرفت در زندگیمون شده و باعث از دست دادن لحظه‏ها. این کنترل و جهت دادن به نیروی شگرف عشقه که می‏تونه باعث سعادت یا شقاوت ما بشه. حسی که شاید هیچ چیز دیگری نتونه به اندازه اون انگیزه و قدرت در انسان ایجاد کنه.عشق....

طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل

بیفتد آنکه در این راه با شتاب رود

 


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: سه شنبه 86/9/20::: ساعت 4:42 صبح

 

الآن که می‏نویسم ساعت دقیقا 3:50 بامداده و من هنوز بیدارم ...

نزدیک 4 ساعت از امروزم گذشته . دقیقا 230 دقیقه . یعنی 13800 ثانیه. تو بگو ، یعنی چند لحظه؟...

چقدر عجیب و شگفت انگیزه ذهن انسان . در هر لحظه می‏تونه به یه عالمه چیز فکر کنه . به چیزایی که نه تنها از نظر موضوع بلکه از لحاظ زمانی هم یکسان نیستند...

ومن در هر لحظه از این سیزده هزار و هشتصد ثانیه به یه عالمه چیز فکر کردم. به گذشته ، به آینده ، به خودم ، به او ، به تو...

و تو ... تو الآن در چه حالی هستی ؟ (الآن که می‏نویسم . نه وقتی که تو می‏خونی)

خوابی؟ بیداری؟ اگر خوابی خواب می‏بینی؟ اگر خواب می‏بینی چه خوابی می‏بینی؟ لذت می‏بری از خوابت؟ یا خدای نکرده داری کابوس می‏بینی؟ من آرزو می‏کنم که خوابای رنگی و زیبا ببینی. خواب چیزایی که آرزوشونو داری..

اگه بیداری تو به چی فکر می‏کنی؟ این لحظه ها رو چه جوری داری می‏گذرونی؟ شادی ؟ غمگینی؟ امیدواری ؟ نا امیدی؟ من که آرزو می‏کنم شاد و امیدوار باشی...

الآن که می‏نویسم به تو فکر می‏کنم و تو شاید در این لحظات نه تنها به من فکر نکنی بلکه فکر هم نکنی که به تو فکر می‏کنم...

اما..اما یکی هست که هر لحظه به فکر من و توئه ... اصلا شاهد همه فکراییه که در هر لحظه می‏کنیم...

حتی...حتی وقتی هم که بهش فکر نمی‏کنیم  اون به فکرمونه...

امشب از بس ترافیک فکر داشتم حتی شعرمم نیومد.نمی‏دونم یه جور ولع فکر کردن افتاده‏ بود تو وجودم... فقط می‏خواستم فکر کنم . فرق نمی کرد به چی‏فقط می‏خواستم فکر کنم...اما بازم از همه بیشتر به تو فکر می‏کردم. نمی‏دونم این چه حکمتیه که تا میام یه ذره به فکر خودم باشم ، بازم فکر تو هجوم میاره و نمی‏ذاره... نمی‏دونم تو از جون من چی‏می‏خواد؟ اشتباه ننوشتم . نوشتم تو از جون من چی‏می‏خواد. منظورم توئه ... یعنی من تو از جون من یعنی منِ من....

نگو نصفه شبی قاطی کرده ،نه! ... اتفاقا اصلا نه قاطیم نه خوابم میاد...

قبلا گفتم که شب شفافه.. میفهمی که ؟...

بعد از اینکه از دست تو راحت میشم تا میام یه ذره به فکر خودم باشم یاد طول و عرض و عمق دنیا میفتم...

یاد اینکه راه بی نهایت زندگی تا کجا ادامه پیدا می‏کنه؟!... قراره تو این مسیر دیگه چه چیزایی ببینم؟...

آخه می‏دونی وقتی کتاب زندگیمو از مقدمه تا اینجاهایی که نوشته شده یعنی تا همین الآن که دارم با تو حرف می‏زنم ورق می‏زنم، می‏بینم بیشتر اتفاقایی که افتاده یه روزی اصلا قابل تصورم نبوده برام... تو چطور؟ زندگی تو پیش بینی شده بوده؟

وقتی به اینجا می‏رسم هیجان وجودمو می‏گیره . با اینکه از گذشتنو و تموم شدن لحظه‏ها نگرانم ولی از یه طرفم هی مشتاق می‏شم تا لحظه بعدی برسه و ببینم نویسنده کتاب زندگی دیگه جه ماجرایی رو تو داستان من نوشته. خیلی هیجان انگیزه. درست مثل یه بازی کامپیوتری . همش دوست دارم این مرحله تموم بشه و برم مرحله بعد تا ببینم چی‏میشه(هر چند یادم نمیاد آخرین باری که بازی کردم کی‏بود). دیدی توی این بازیا، اینکه ببری یا ببازی مربوط میشه به اینکه چه جوری بازی کنی. هر چقدر بهتر بازی کنی امتیاز بیشتر میاری و می تونی به مراحل بالاتری برسی و هر چقدر بدتر بازی کنی ...

ولی اون چیزی که مسلمه تو این مراحلی که طراح بازی برات در نظر گرفته عملکردت باعث میشه که نتیجه‏ای بگیری و اون نتیجه از دو حال خارج نیست یا می‏‏بری و می‏ری مرحله بعد یا می‏بازی که در این صورت اگه اونقدر امتیاز داشته باشی که گیم اور نشی تازه بایدهمین مرحله رو تکرار کنی...

چقدر هیجان انگیزه نه!... راستی تو چطور فکر می‏کنی ؟...

این تازه مال طول مسیره ... زندگی هرکس یه عرضیم داره که هیچ ربطی به طولش نداره. یعنی میشه یکی طول زندگیش کم باشه و عرضش زیاد، یا برعکس..

مثلا بعضی آدما هستند که زیاد عمر نکردن ولی تو همون عمر کم انقدر اثر گذار بودن که امثال من اگه صد سالم عمر کنیم شاید تنونیم به اونا برسیم. اینه که میگم عرض زندگیشون زیاده...

بسه دیگه من یه عالمه حرف دارم . می‏تونم صد برابر این 13800 ثانیه بنویسم ولی هم تو خسته شدی هم کلی چیز مونده که هنوز بهش فکر نکردم...

هنوزم دارم به تو فکر می کنم. تمام این مدتی که می‏نوشتم هم به تو فکر می کردم. نمی دونم کی‏ هستی. ولی هرکی هستی خیلی دوست دارم. چون حتما انقدر خوب هستی که خدا بهت فرصت داده هنوزم زندگی کنی . اونقدر امتیاز داشتی که با همه اشتباهاتت هنوز گیم اور نشدی . اونقدر دوست داشتنی هستی که هنوزم به تو فکر می‏کنم...

 دوست دارم...


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/9/18::: ساعت 3:8 عصر

... عمو احمد ( شوهر خالم بود ، ما بهش می‏گفتیم عمو)  یه آدم دوست داشتنی به معنای تمام بود. آدم زیاد مذهبی نبود ولی همه اهل فامیل با هر اخلاق و گرایشی دوستش داشتند. حتی بچه‏ها هم عشقشون این بود که برن خونه عمو احمد اینا تا عمو  چار دست و پا دنبالشون بدو و باهاشون بازی کنه . یا اون بشه آقا شیره و ماها آقا روباهه ، کلی با هم بازی کنیم و آخرشم بشینیم رو پشتشو دور اتاق بگردیم. نه! اشتباه نکنید . اصلا شبیه این پدر بزرگای مهربون نبود که نوه‏ها دورشون جمع میشن و بازی می‏کنن. عمو احمد یه دیکتاتور بود تو زندگیش. بچه‏هاش حسابی ازش حساب می‏بردن. حرف حرف خودش بود. سرگرد بازنشسته ارتش بود. قد بلند و هیکل قلمی داشت. با صورتی که همیشه از ته تراشیده و تمیز بود . بوی خمیر ریشش هنوزم وقتی بهش فکر می‏کنم دماغمو پر می‏کنه . چهره جذابی داشت . گونه‏های استخونی و موهای سفیدی که رو شقیقش در اومده بود به چهره‏اش کلاس خاصی داده بود.

اما این آدم با همه این وجناتی که گفتم یه عالمه خوبی داشت که باعث می‏شد همه شیفتش باشن. مثلا اینکه تقریبا روز تعطیلی نبود که به همه زنگ نزنه و نگه جمع بشید بریم فلان جا دور هم باشیم. خودش به تک تک فامیل زنگ میزد و همه رو دور هم جمع میکرد هرکسی هرچی برای ناهار آماده کرده بود با خودش میاورد و همه دور هم ناهار می خوردیم. یادش بخیر . خیلی با حال بود .

... گذشت تا اینکه روزگار این مرد رو هم مثل همه مردایی که تا حالا زندگی کردن یه روز زمین گیرش کرد. عمو احمد به سختی مریض شد و افتاد گوشه خونه . آخرا دیگه آدما رو هم به سختی می‏شناخت. اون موقع من تقریبا شش سالم بود . خوب یادمه چقدر حالم گرفته شده بود.

پسر کوچیک عمو احمد اون روزا تازه تو اوج غرور و سرمستی جوونیش بود. زیاد رعایت حال عمو رو نمی‏کرد. در و پیکر رو بهم می‏کوبید. بی‏ادبانه باهاش برخورد می‏کرد و....

اما هیچوقت یادم نمی‏ره اون روزی رو که همه با هم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه خاله‏اینا. خوب پیرهن مشکیای اطرافیانمو یادمه . فراموش نمی‏کنم صحنه رسیدنمون به خونه خاله اینا رو. چهره یکی یکی آدمایی که اونجا بودنو یادمه. اونجا اولین جایی بود که بخاطر از دست دادن کسی  گریه کردم....

خوب یادمه وقتی  اونجا رسیدیم ، پسر کوچیکه عمو احمد  جولوی در،  از شدت گریه نمی‏تونست سر پا وایسته....

چرا ما آدما تا همدیگرو داریم قدر همو نمی‏دونیم و برای هر چیز مزخرفی دل همو می‏شکونیم؟

چرا قدر محبت دیگران رو نمی‏دونیم و تا کسی بهمون محبت می‏کنه فکر می‏کنیم تحفه‏ای هستیم که اون طرف بهمون محتاجه و براش ناز می‏کنیم؟

چرا آدما نمی‏فهمن محبت یعنی چی؟

چرا....

                 چرا....

                                 ......

 


 
   1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ