سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 105173

  بازدید امروز : 6

  بازدید دیروز : 7

لحظه

 
کسى از شما نگوید خدایا از فتنه به تو پناه مى‏برم چه هیچ کس نیست جز که در فتنه‏اى است ، لیکن آن که پناه خواهد از فتنه‏هاى گمراه کننده پناهد که خداى سبحان فرماید : « بدانید که مال و فرزندان شما فتنه است » ، و معنى آن این است که خدا آنان را به مالها و فرزندان مى‏آزماید تا ناخشنود از روزى وى ، و خشنود از آنرا آشکار نماید ، و هر چند خدا داناتر از آنهاست بدانها ، لیکن براى آنکه کارهایى که مستحق ثواب است از آنچه مستحق عقاب است پدید آید ، چه بعضى پسران را دوست دارند و دختران را ناپسند مى‏شمارند ، و بعضى افزایش مال را پسندند و از کاهش آن ناخرسندند . [ و این از تفسیرهاى شگفت است که از او شنیده شده . ] [نهج البلاغه]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/10/30::: ساعت 9:39 صبح

 

بزن نی‏زن که ره دور و درازه

شترهای اسیران بی جهازه

 

می گفت این بیت رو یه درویش حدود صد سال پیش گفته ، فقط همین یه بیت رو و بعدش هم مرده...

چی بگم! ... نمی‏دونم سه چهار تا موضوع داشتم که در موردشون بنویسم... اما چه جوری بنویسم؟!

یه وقت‏هایی می‏گم اگه لحظه‏ها هم واقعاً مثل آدما جوون داشتن و فکر می‏کردن ، اونوقت ...

تا حالا شده خاطرات گذشته‏ت ، یا نه اصلاً ... خاطرات چیزایی که در گذشته از دیگران دیدی و شنیدی آزارت بده؟ دیدی وقتی که این خاطرات به سراغ آدم میان چطور مثل خوره به جوون آدم می‏افتنو تمام ذهن آدم رو اشغال می‏کنن؟ وقتی می‏خوای از دستشون فرار کنی هر کاری که می‏کنی نمی‏شه. از هر طرف فرار می‏کنی بازم جولوت درمیان. همه اون صحنه‏ها یکی‏یکی جلوی چشمت رژه می‏رن. بعضی وقتا دیگه طاقتت طاق میشه، دلت می‏خواد داد بزنی، دلت می‏خواد سرتو بکوبی به دیوار...

میگم اگه این لحظه‏ها واقعاً جوون داشتن و فکر می‏کردن چه دردهایی رو باید تحمل می‏کردن ... حتما خیلی زودتر از اینا می‏مردن و تموم می‏شدن.

تعجبی نداره! شاید اگه من و تو هم می‏فهمیدیم چی شده، مثل اون درویش با فکر کردن به همین یه بیت می‏مردیم، اما...

خیلی وقتا نفهمیدن نعمتیه. تازه اول راهه ، تازه همه چیز شروع شده. هرچند سیاهی‏هارو  و تکیه‏ها رو کم کم جمع می‏کنن، اما تازه همه چیز شروع شده...

 

حال جنون ما به تماشا کشیده‏است

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 4:45 عصر

 

یاد همشون بخیر... معلمامو میگم. همشون به سهم خودشون خیلی خوب بودن و خیلی هم حق گردنم دارن، اما توشون یه کسایی هستن که واقعن معلمی رو در حق من و بقیه شاگرداشون تموم کردن. یه حرفایی می‏زدن که هر چند اون موقع‏ها با فهم و درک کودکانه ما جور در نمیومد و  گاهی هم تکرار نسنجیدشون - بدون فهم معانی و فقط از اون جهت که از دهان معلممون شنیدیم- باعث رنجش بزرگترهامون از ما و از اون بنده‏های خدا می‏شد ، اما از اونجا که طبق فرمایش امیرالمؤمنین « العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر» ( یادگیری در خردسالی مانند نقشی است که بر سنگ کنده باشند) ، این حرفها برای همیشه در ذهن من موند و بارها و بارها تو زندگی به دردم خورد و طبیعیه که هر وقت ندیده گرفتمشون بد پس گردنی‏ای خوردم.

بگذریم سرتو درد نیارم... یکی از این چیزا، که فکر می‏کنم تو سالهای اول دوره راهنمایی یا اواخر دوره دبستان بود که از یکی از این بزرگان یاد گرفتم این بود که « طوری زندگی کن که اگه کسی رو به راه نمیاری ، از راه هم به در نکنی».

اینا رو گفتم تا هم من و هم تو یادمون باشه که همیشه خطاهایی که می‏کنیم قابل جبران نیست. همیشه نمی‏شه هر اشتباهی دلمون می‏خواد بکنیم به امید اینکه توبه می کنم و خدا می‏بخشه و همه چیز تموم میشه. بله! منکر رحمت الهی نیستم ولی تو خودتم خوب می‏دونی که خدا اگر هم می‏بخشه فقط حق خودشو می‏بخشه.

بعضی کارا ، خصوصا اون موقعی که اثراتش متوجه دیگران میشه ، طورین که تا دنیا دنیاست اثرشون باقی می‏مونه و نمی‏شه هم کاری برای جبرانش کرد. مثلاً همین کاری که اون معلم به ماها گفته بود . اگه کاری کنی که مسیر زندگی یه نفر عوض بشه و روند زندگیش تغییر کنه و به سمتی که نباید بره تا اون توی اون مسیره و کار تو اثرش توی زندگی اون فرد باقیه برات حساب پر می‏کنن تا به موقع‏ش به حسابت برسن. اگه جوری بشه که اون اثر به نسل طرف هم انتقال پیدا کنه که واویلا دیگه مصیبته...

خدا تو آیه 191 سوره بقره میگه «... الفتنةُ أشدُّ من القتل...» یعنی فتنه درست کردن از قتل هم اثرش سخت تر و بدتره. این شاید به اون خاطر باشه که با کشتن طرف آسیبی که بهش می‏رسونی اینه که فرصت زندگیشو تو این دنیا ازش می‏گیری و با توبه و قصاص یا پرداخت دیه‏ش می‏تونی امید به رحمت و آمرزش خدا داشته باشی ولی وقتی فتنه‏ای ایجاد می‏کنی که روح فرد رو ، دلش رو و تمام زندگی‏ای که باید در راه سعادتش هزینه کنه رو تباه می‏کنی و مایه بدبختیش می‏کنی ، دیگه راهی برای جبران نیست. چی رو می‏خوای جبران کنی؟ چه جوری می‏خوای جبران کنی؟ با قصاص؟! ... با پرداخت دیه؟! ... نمی‏گم از رحمت خدا نا امید باشیم. حرفم اینه که همه چیز به این سادگیا نیست که فکر می‏کنیم. طرف فتنه ایجاد کرده ، بنده خدا رو داغون کرده ، زندگیشو به هم ریخته ، حالا یادش افتاده که با خدا باشه و میگه من دیگه عوض شدم ، بشتابید به سوی پروردگارتان ، من از امروز یه آدم دیگه‏م .... میگی پس اون چی؟ میگه خودش مقصره ، من دیگه می‏خوام با خدا باشم.

بله درسته که خودشم مقصره ولی فتنه رو تو ایجاد کردی اگر نکرده بودی که اون توی این راه نمی‏افتاد...

بگذریم منظور اینه که علی رغم اینکه باید قبول کنیم که ما هم خطا می‏کنیم و به خودمون این فرصت رو بدیم که بعد از هر اشتباه دوباره از نو شروع کنیم ولی انقدر ساده‏لوحانه از کنار اشتباهاتمون نگذریم و بدونیم و بشناسیم چیکار کردیم و داریم می‏کنیم...

انقدر توی این پرده صدلای افکار خودمون نپیچیم و افکار خودمون رو محوریت عالم و ستون حق ندونیم. چه فایده از متهم کردن دیگران؟....

دعام کن


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: سه شنبه 86/10/25::: ساعت 5:27 عصر

 

 

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

 

 

دیروز که نذاشت بنویسم. تا ببینیم امروز چی میشه...

 

می‏دونی... من می‏گم آخه چه دردی داری که می‏خوای دلیل همه چیزو بدونی؟! باباجونم اصلا به تو چه مربوطه؟ هرچی میشه ، هرکی هرچی میگه ، هرکسی هر کاری میکنه و نمی‏کنه ، می‏شینی دو روز فکر می‏کنی و تو لک می‏ری که چرا اینطوری شد و اون‏طوری نشد؟! چرا اینکار و کرد و اون‏کار رو نکرد؟! و...

بعدشم حالا دنبال دلیل بودن ، باشه به جای خودش خوبه ، ولی این که نشد کار که بشینی و حدس بزنی که آره اگه این کارو کرده حتماً منظورش این بوده که .... یا نه اگه این حرف رو زده پس یعنی می‏خواسته بگه ... آخه باباجون چرا همش می‏خوای از یه چیزی یه چیز دیگه نتیجه بگیری؟ اگه طرف منظوری داره خب بیاد درست به زبان بشر امروزی بگه. اگه نمی‏خواد اینطوری بگه... که خب گور اجدادش پر از رحمت الهی، به تو چه ربطی داره  که بشینی و انقدر خودتو به عذاب بندازی. هی فکر کنی و غصه بخوری . بری تو لک و خودتو داغون کنی... بعدشم می‏بینی کلی روز هرس خوردی و عذاب کشیدی و عذاب دادی ، آخرشم اشتباه کرده بودی.

آره... این حرف ها رو بهت گفتم ولی می‏دونم که خیلی سخته... خیلی سخته که آدم صبر کنه تا همه چیز معلوم بشه. خیلی سخته که تحمل کنی ، ببینی داره دروغ میگه ، داره خلاف میگه ، داره همه رو فریب می‏ده غیر واقع میگه و باز هیچی نگی آروم بگیری. می‏دونم از همه اینا هم سخت تر اینه که فکرتو کنترل کنی . نذاری بره اونجایی که نباید. نذاری چیزایی که نباید بیان توش ، دزدکی سرک بکشن بهش. آره سخته ... سخته ، اصلاً یه وقتایی نمیشه. هرکاری می‏کنی فکر نکنی نمیشه. هی حواستو پرت یه چیزای دیگه می‏کنی دوباره از یه طرف دیگه میاد سراغت. اما بالاخره چی؟ آخرش می‏خوای به کجا برسی؟ فکر نکن این مشکل من و توئه و بلای قرن 21 ، قدیما هم بوده این مشکلات. مثلاً همین حافظ خودمون میگه:

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او ، از راه دیگر آید

راستی تو فکر می کنی کدوم صبر کردن سخت تره ؟ صبر کردن به چیزایی که نمی‏دونی یا به چیزایی که می‏دونی؟ داستان همسفر شده حضرت موسی با حضرت خضر رو  که خوندی. دیدی که حضرت موسی به خاطر بی صبریش چه جوری رفتار می‏کنه و با عجله کردن چه جوری جلوی خضر نبی کم میاره. خب البته این نشون میده که صبر بر ندونسته‏ها خیلی صبر مشکلیه که پیامبر اولولاعظم خدا توش کم میاره. اینو خضر نبی هم در ابتدای راه بهش میگه که : « وکیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا» (چه جوری صبر می‏کنی به چیزی که ازش اطلاعی نداری).

اما اگه چیزی رو بدونی و اونوقت وضعیت طوری باشه که نشه در موردش صحبت کنی چی؟ اگه مجبور باشی ببینی که داره چرت و پرت میگه و دیگران رو فریب میده...؟! اگه انکارت کنه، نفی‏ت کنه ، متهمت کنه در حالی که می‏دونی داره ناحق میگه و مجبور باشی سکوت کنی...؟! اگه مسخرت کنه ، بهت تهمت بزنه ، آبروتو ببره و تو بدونی که داره چیزای بی‏ربط می‏گه و بتونی جلوش دربیای و اونوقت وظیفه‏ت سکوت باشه...؟! یا نه ببینی داره زهد فروشی میکنه در حالی که تو می دونی چه آدم ناطوریه و بعد ساده‏لوح‏های دلپاک یا مغرضای طمع‏کار رو ببینی که دورش جمع شدن و به‏به و چهچه می‏کنن و تو بتونی به همه بگی که آی... من می‏دونم این اینطوریه ، فلان کارو کرده و میکنه ، خودم دیدم..خودش گفت و... و  مجبور باشی به سکوت...؟! اونوقت می تونی صبر کنی ؟! می‏بینی که این کار هم ، کار ساده‏ای نیست و البته می‏دونی که بی‏صبری تو این چیزا هم بد عاقبتی داره.

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‏کرد

بابا جان من اصلاً نمی‏دونم تو چه اصراری داری سر از همه چیز در بیاری. به تو چه که کی‏ چه مشکلی داره. به تو چه که کی‏ برای چی ناراحته. مگه وکیل وصی مردمی. می‏بینی که هر وقت خواستی بیشتر بدونی و بیشتر دل بسوزونی ، بیشتر سوختی و  کمتر دونستن. عزیز من تو که ظرفیت صبر نداری برو پی کارت. لقمه رو اندازه دهنت بگیر.

با دوتا تمجید دیگران که آدم خوبیه ، فکر کردی می‏تونی کار آدم حسابیا رو بکنی؟

ولش کن . اصلاً بی‏خیالش . ولی آخر من که نفهمیدم، صبر به دونسته‏ها سخت‏تره یا به ندونسته‏ها؟ تو چی‏ فکر می‏کنی؟ دونستن بهتره یا ندونستن. علم بهتره یا جهل؟

عجب صبری خدا دارد...

 

 به کسی نگیا ! تا آخرش نوشتم ولی امروز بهم گیر نداد...البته اگه تا «موقع آپ کردن» اتفاقی نیفته.


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: دوشنبه 86/10/24::: ساعت 4:0 عصر

امروز  دو بار خواستم بنویسم.

اما هر بار که شروع کردم مشکلی پیش اومد که نذاشت.

خواستم مطلب دیگه‏ای بنویسم که باز هم نشد.

بنابراین فکر کردم باید ساکت بشم.

تا روز بعد...

 

 

بیا ساقی بده جامی ، خمارم من

که شبها در هوس ، در انتظارم من

بده می ، می بده ، می ، می

که تا می‏جان دهد ما را

بده می ، می بده ، می ، می

که می فرمان دهد ما را


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/10/23::: ساعت 2:46 عصر

 

 

آلوده‏ای تو حافظ ، فیضی ز شاه درخواه

کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

دریاست مجلس او دریاب وقت و دُر یاب

هان ای زیان رسیده ، وقت تجارت آمد

 

حقیقت چیه؟ تو بگو ... تو بگو به چی میشه گفت حقیقت. در طول روز بارها و بارها با آدمایی صحبت می‏کنیم که در مورد مسائل مختلف با اعتماد به نفس اظهار نظر می‏کنن و گاهی هم می‏بینیم که نظرات آدمای مختلف در مورد یک موضوع واحد متفاوت و حتی متضاده. این میون نکته‏ای که اهمیت داره اینه که معمولا تمام این آدما اعتقاد دارن حقیقت اون چیزیه که اونا میگن و با اطمینان کامل حرف دیگران رو رد می‏کنن. ولی این که نمیشه...

اگه بگیم همه اینا راست میگن و حقیقت از دیدگاه هرکدوم اینا می‏تونه درست باشه و نظر هرکدوم به جای خودش صحیحه، باید قبول کنیم که تصمیم افراد مختلف درمورد موضوعات یکسان حتی اگه با هم تضاد داشته باشه درست و منطبق بر حقه. در نتیجه باید وجود خیر و شر و سعادت و شقاوت رو نفی کنیم و بگیم هرکس، هرطور که تصمیم گرفت و گفت و عمل کرد درسته. بنابراین نه کسی مستوجب پاداش و عذابه و نه توفیری در سرنوشتش ایجاد میشه.

اگه بخوایم هم همشونو رد کنیم که منطقی نیست. با در نظر گرفتن این موضوع که اغلب آدمهایی که ما باهاشون برخورد داریم آدمهای مغرضی نیستند و واقعا می‏خوان حقیقت رو بگن و طبق اون عمل کنن، اینطور به نظر می‏رسه که اغلب ماها در تشخیص حقیقت ( که با این تفاصیل حتماً یک مفهوم واحد و مشخصه) دچار مشکل هستیم.

ولی ماکه هممون داریم سعی می‏کنیم و حواسمونو معطوف به این کردیم که درست عمل کنیم و در مسیر حق باشیم ، پس چرا این اتفاق می‏افته؟ می‏تونیم بگیم که آگاهی‏های ما نسبت به مسائل کافی نیست. ولی کم ندیدیم آدمایی رو  که در مورد مسائل اطلاعات کافی دارن اما  با وجود این بازم  طبق حق عمل نمی‏کنن.

...آره تو راست میگی! چیزایی هستن که روی تصمیم‏گیری و عملکرد افراد تأثیر میذارن و به اونا جهت می‏دن- مثل در نظر گرفتن منافع شخصی-. ولی خود من یا تویی که داریم این حرف رو می‏زنیم چرا با وجود اینکه می‏دونیم اینجوریه باز هم اجازه می‏دیم این منافع توی باورمون از حقیقت مؤثر باشه. مگه ما نمی‏خوایم طبق اون چیزی که درسته و واقعیت داره زندگی کنیم.

بعضیا میگن انسان توی یه گوی شیشه‏ای زندگی می‏کنه و به طور طبیعی اون چیزی که می‏بینه انعکاس خودشه. یعنی تعبیر ما نسبت به حقایق جهان اطرافمون طبق این نظریه انعکاس افکارمونه و ما به طور غریزی مسائل پیرامونمون رو اون طوری می‏بینیم که دوست داریم ببینیم و واقعیات رو اونجوری که دوست داریم تعبیر می‏کنیم( که البته این توی اصل واقعیت تأثیری نداره).

خب معلومه با قبول این فرضیه برای رفع مشکل باید چیکار کنیم. باید سعی کنیم افکار ، گفتار و اعمالمونو از حالت غریزی در بیاریم و اختیارشون رو به دست بگیریم. برای این کار هم نیاز به یه وسیله داریم، یه ملاک ، یه میزان...

مسأله بعدی اینه که در اکثر موارد مرز بین حقیقت و غیر اون یک خط مشخص نیست و نمی‏تونیم به راحتی بین این دو تمایز قائل بشیم . در حقیقت این مرز با اینکه هست، پررنگ نیست و تا کاملا تو یک طرفش قرار نگیری نمی‏تونی تشخیص بدی توی قسمت حقی یا باطل، چیزی مثل مرز بین آفتاب و سایه. مشکل آدمای مثل من هم اینه که عمرشون رو دقیقا روی این مرز می‏گذرونن و در نتیجه دائما با این مسأله که طبق حق عمل میکنن یا نه درگیرن.

با این تفاصیل چاره چیه؟ باید همینطور ادامه داد و شاهد دعوا بر سر حقیقت بود و هرطور که پسند خودمونه رفتار کرد یا نه ؟

دقیقاً اینجا یکی از همون جاهاییه که آدم لحظه کم میاره و می‏ترسه از این که لحظه‏هاش تموم بشه. چون تنها راه چاره اینه که خودتو انقدر بکشونی تا کاملا در قسمت حق واقع بشی و به آفتاب برسی . اونجاست که دیگه میشه نگران نبود. نگران اینکه چیزی مخالف حق هست یا نه. نگران اینکه لحظه‏ها کم میان یا نه . نگران اینکه چیزی که می‏خوایش واقعاً و حقیقتاً خواستنیه یا نه. و نگران این که...

البته اگه بخوایم بریم تو سایه و از خنکای مدتی که هست استفاده کنیم، بازم نمی‏خواد زیاد نگران باشیم ، تازه چندان زحمتی هم نداره. شنیدی که یه ضرب‏المثل قدیمیه که میگه «... نرو به سایه ، سایه خودش میایه».

اگر از روی این مرز ندوایم به سمت آفتاب کم کم سایه حرکت می‏کنه و مارو  تو خودش می‏گیره و اونوقته که با سایه افکارمون سرگرم میشیم تا ظهر بشه و خورشید کاملاً بالا بیاد به حسابمون برسن. بدون اینکه سایه‏بانی داشته باشیم یا تحمل گرمای آفتاب رو....


 
   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ