سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 105137

  بازدید امروز : 1

  بازدید دیروز : 4

لحظه

 
دانش دو گونه است : دانشی که مردم ناگزیر از فراگیری آن هستند و آن رنگ[ ظواهر [اسلام است و دانشی که مردم اجازه دارند آن را واگذارند و آن قدرت خداونداست . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: شنبه 86/12/4::: ساعت 2:17 عصر

 

دم به دم بالا برد تیغ و زند بر فرق من

نیست یک دم قطع فیض از عالم بالا مرا


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: دوشنبه 86/11/29::: ساعت 3:35 عصر

شده تا به حال وقتی که داری خونه تکونی می‏کنی ، وقتی که کلی کار کردی و دیگه خسته شدی... موقعی که همش با خودت می‏گی خدایا پس کی تموم میشه دیگه خسته شدم... وقتی که کلافه شدی از اون همه کار و دیگه اعصابت بهم ریخته ... وقتی که دیگه رمقی برات نمونده و فقط می‏خوای کارا رو تموم کنی... یهو چشات از خوشحالی گرد بشه ، تموم خستگیت در بره کلی انرژی پیدا کنی و هی اینور و انور بپری و داد و بیداد راه بندازی که پیداش کردم ... آخجون پیداش کردم...؟

شده یه چیزی رو که خیلی دوست داشتی و برات عزیز بوده گم کنی و مدتها دنبالش بگردی، هرجا رو که به فکرت می‏رسه بگردی ، از هرکی فکر می‏کنی ممکنه بدونه کجاست بپرسی ، هر چیز رو که می‏بینی یادش بیافتی، اما... اما پیداش نکنی و نا امید بشی از پیدا کردنش؟ مدتها بگذره و اصلا یادت بره که همچین چیزی داشتی؟ یادت بره که چقدر برات عزیز بوده؟ یادت بره که گمش کردی؟ ...و اونوقت موقع خونه تکونی ، خسته از کارها یهو زیر خروارها چیز اضافی تو خونت پیداش کنی؟

تو پست قبل که گفتم منم شروع کردم به خونه تکونی و دارم اضافه ها رو رد می‏کنم بره...و حالا زیر این همه اضافی دور و برم یه کسی رو پیدا کردم که سالهاست گمش کرده بودم. کسی که هر چی دارم از اونه. عزیز ترین کسم. کسی که روزمرگی‏ها با عث شده بودند اصلاً یادم بره که گمش کردم. کسی که اولین بیت شعرم رو برای اون سرودم و تا سالها مگر برای اون ، شعری نگفتم. کسی که در کمال بی معرفتی حالا سالهاست که دیگه شعری براش نمی‏گم. سالهاست ته مونده محبتی که ازش تو سینه‏م داشتم خرج می‏کنم تا تو دیگران پیداش کنم غافل از اینکه اون چیزی که دارم دنبالش می‏گردم چیز دیگه‏ایه. گم شده‏ای که اصلاً یادم رفته بود که یه روز داشتمش و گمش کردم و حالا بدون این که بدونم دارم دنبالش می‏گردم...

این رو به اون می‏نویسم، به اون که اولین بیتم رو براش سرودم...

می‏آیی آیا یا بسوزم خانمان خویش
آتش بیاندازم درون آشیان خویش؟

می‏گویی آیا دستم از دستت رها چون شد
یا بشکنم با دست خود من استخوان خویش؟

می‏بینی آیا بعد تو جانم به لب آمد
یا باز باید گویمت حال عیان خویش؟

می‏دانی آیا سکه‏های ناب عشقت را
بر باد دادم در قمار پر زیان خویش؟

نشنیدی آیا ناله‏های التماسم را
چون بره‏ی در دست گرگی با شبان خویش؟

زخمم ندیدی! ناله نشنیدی! دلت آمد؟
من را رها کردی که باشم در امان خویش؟

می‏دانم این تقصیر از من بود ، آری
من گم شدم از تو، تو بودی بر ضمان خویش

اما دلم پر بود باید گریه می‏کردم
رو بر مگردان و بگیرم در امان خویش

آخر به جز تو با که می‏گفتم غمانم را؟
جز تو کسی محرم ندیدم بر غمان خویش

آن تیر آخر را که بهرم کردی آماده
بردار و بگذار و بیانداز از کمان خویش

بگذار من صید تو گردم ، تا که صیادی
دیگر نسازد صید «میثم» را گمان خویش


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: سه شنبه 86/11/23::: ساعت 6:12 عصر

گفتی آن را به خواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان


دیگه آخرای ساله. یک ماه و چند روز مونده تا امسال هم نفس آخرشو بکشه و بره و یک سال دیگه جاش رو بگیره. یک سال نو با روزهای نو ... ولی ما چی ؟ روز از نو و روزی از نو... هروز این سال رو که از اول روز تا آخرش دویدیم دنبال چیزایی که می‏خواستیم و به بعضیاشون رسیدیم. به اونایی هم که نرسیدیم باز تو یه روز نو دیگه از اول روز تا آخرش دنبالشون دویدیم و هر روز مثل دیروز و پریروز ... اصلاً نمی‏دونم چرا به این نوروز میگن نوروز . مگه هر روز نوروز نیست پس چرا وقتی یه سال تموم میشه و یه سال دیگه جاشو میگیره به اون روز میگن نوروز؟ نمی‏دونم چرا خوشحالیم توی اینی که بهش میگن نوروز؟ به خاطر مرگ سال گذشته؟ ( که البته این از نامردی ما آدما بعید نیست که تمام روزهای سال رو با یکی همراه باشیم و بعد تو مرگش جشن بگیریم) یا بخاطر تولد سال جدید؟ ( سالی که نمی دونیم باهامون چه جوری خواهد بود و چی قراره به سرمون بیاره) شایدم بخاطر اینکه یه سال دیگه زنده بودیم و تونستیم آخر سال رو ببینیم.( که البته حالا باید دید این زنده بودن به چه دردی خورده. باید دید چی به این دنیا و مافیها اضافه و چی ازش کم کردیم) .

نمی‏دونم ولی همیشه از بچگی با این جشن نوروز مشکل داشتم. با لباس نو پوشیدن توش. راستش از تو چه پنهون عمداً یه کاری می‏کردم کفش و لباسام نو جلوه نکنن. مثلاً کفشامو واکس می‏زدم تا جلوه نویی نداشته باشن و توش کلی چیز میز می‏زدم که بوی نویی نده. آخه بزرگترا که به هیچ سراطی مستقیم نمی‏شدن که این لباسا رو یکی دو ماه زودتر یا دیر تر بپوشیم که نشه لباس عید...

بگذریم ، اصلاً قرار نبود درباره نوروز و اینکه خودمونو با خوشیهای عید نوروز مثل حاجی فیروز سیاه می‏کنیم تا یادمون بره یه سال دیگه از عمرمون رفته و یه سال کمتر واسه رسیدن به خودمون وقت داریم بنویسم. اصلاً چی می‏خواستم بگم...آها...

داشتم از نزدیک شدن به نوروز می گفتم و می خواستم در مورد خونه تکونی حرف بزنم . البته خیلیا هنوز شروع نکردن به این کار چون برای این کار هنوز خیلی وقت هست. اما من چون باید این کار رو تنهایی انجام بدم - مخصوصا امسال - ناچار شدم یه کم زودتر شروع کنم تا بتونم هرشب یه بخشی از کارا رو انجام بدم. تنهایی خونه تکونی کردن توجه‏مو جلب کرد به خونه تکونی‏ای  که همیشه مجبورم خودم به تنهایی انجامش بدم.

نمی‏دونم شاید لازم باشه خیلی چیزای کهنه رو دور بریزم. شاید لازم باشه خیلی چیزایی که دیگه نمی‏تونم ازشون استفاده کنم رو ببخشم به دیگران تا اونا استفاده کنن ازش. باید از خیلی چیزا دل ببرم تا اطرافمو خلوت کنم . وگرنه چند وقت دیگه انقدر جا تنگ می‏شه که نفس کشیدن از اینی هم که هست سخت تر میشه...

تو مرحله اول گوشی تلفن همراهمو از دسترس خارج کردم و از یه خط دیگه استفاده می‏کنم . لااقل یه مدت از دسترس خیلیا دور باشم. شاید هم برای همیشه خطمو عوض کردم تا این دفعه شمارشو فقط به اونایی بدم که لازمه داشته باشن. خسته شدم از سنگینی دفتر تلفن گوشی موبایلم. از این همه رابطه که فقط برای پر کردن روزای بی‏کسی اوناییه که از همه چیز براشون مایه گذاشتم و حتی نتونستم به خودم بقبولونم که یک روز می‏تونم واقعاً تو همه چیز روشون حساب کنم. میخوام خونم رو هم عوض کنم... با اینکه دو سه ماه بیشتر از قرار گرفتن تو این جایگاه شغلی نمی‏گذره و شرایطی دارم که خیلیا دوست دارن داشته باشن ولی می‏خوام محل کارمم بعد از این سال عوض کنم...

نمی‏دونم شاید حتی آدرس وبلاگم رو هم عوض کنم... همه اینا برای اینه که شاید بتونم خودم رو هم عوض کنم . هرچند خیلی سعی کردمو نشده و من جرّبَ المُجرّب حلّت به النّدامه . اما... اما اگه این کارا رو نکنم تو بگو چطوری می‏تونم خونه تکونی کنم؟ اونم تنهایی؟ اونم خونه به این شلوغی رو؟

این هذیون رو هم قبل از اینکه این متن رو بنویسم گفتم...

می‏خواستم که دیگر ، کمتر غزل بگویم
شاید ترانه‏هایی ، مثل عسل بگویم
اما دوباره بغضی ، راه ترانه را بست
انگار چاره‏ای نیست ، باید غزل بگویم
ای کاش این غزل هم ، رنگ عزا نگیرد
دیگر نمی‏توانم ، مدح کُتل بگویم
خسته است روح کاغذ ، از غصه‏نامه‏هایم
ای کاش یک فکاهی یا یک مَتَل بگویم
اما چه چاره وقتی شعرم بجز خودم نیست
بگذار نکته‏ای را جای مثل بگویم
وقتی تمام جانم ، فرش است با دمل‏ها
آخر چگونه حرف از ، غیر دمل بگویم
حتی اگر ترانه ، مستانه می‏سرودم
مجبور بودم آن را ، با صد دغل بگویم
حالا که شعر «میثم» ، طعم طرب ندارد
لازم نکرده اصلاً ، حتی غزل بگویم


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/11/21::: ساعت 10:53 صبح

می‏گفت می‏کشانمت ، اما دروغ گفت
تا قلّه می‏رسانمت ، اما دروغ گفت
می‏گفت از تلاطم دریای غصه‏ها
مردانه می‏رهانمت ، اما دروغ گفت
می‏گفت اگر زمین و زمان را قفس کنند
زان هردو می‏پرانمت ، اما دروغ گفت
می‏گفت نقد جان که نه بذلش به کس کنند
مستانه می‏فشانمت ، اما دروغ گفت
می‏گفت زان شراب که حورش به کاسه ریخت
رندانه می‏چشانمت ، اما دروغ گفت
تائیس عشق «میثم» اگرچه وصال داد
این را که می‏رسانمت اما دروغ گفت


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/11/14::: ساعت 9:55 صبح

بر خلاف همه روزهای برفی که حالم گرفته است، امروز اصلاً هم حالم گرفته نیست. اول صبح یه شعر از مولانا خوندم که حسابی حالمو جا آورد. اجالتاً برات می‏نویسمش تا اگه شد سر فرصت یه پست از خودم بنویسم . اگر هم نشد همین همه‏مونو کفایت می‏کنه. نوش جانت...

 

دوش چه خورده‏ای دلا؟ راست بگو نهان مکن             
چون خمشان بی‏
گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده‏ای ، نُقل خلاص خورده‏ای                   
بوی شراب می زند ، خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو ، خورد میی ز خوان تو                      
خواجه لامکان تویی ، بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی ، وز بر ما گریختی                         
بار دگر گرفتمت ، بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم ، مست می وفاستم                          
با تو چو تیر راستم ،‏ تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره‏ام ، دیدن اوست چاره‏ام                     
اوست پناه و پشت من ، تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو ، پر شده از نوای تو                      
گر نه سماع باره‏
ای ، دست به نای جان مکن

نفخ نَفَختُ کرده‏ای ، در همه دردمیده‏ای                       
چون دم توست جان نی ، بی
نیِ ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد ، کارد به استخوان رسد                
ناله کنم ، بگویدم ، دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ، ناله کنم برای تو                       
گرگ تویی ، شبان منم ، خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو ، جانب ما کشی سبو                            
کای تو بدیده روی من ، روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از ، مادر خویش ناشتا                       
گفت که مادرت منم ، میل به دایگان مکن

باده بپوش مات شو ، جمله تن حیات شو                       
باده چون عقیق بین ، یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون ، باده عارف از درون                           
بوی دهان بیان کند ، تو به زبان بیان مکن

از تبریز ، شمس دین ، می رسدم چو ماه نو                   
چشم سوی چراغ کن ، سوی چراغدان مکن

 

خواستم بیت های عالی‏ش رو بولد کنم دیدم نمی‏شه هیچ بیتی رو بولد نکرد دیگه هرطور خودن حال می‏کنی بخونش...


 
   1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ