• وبلاگ : لحظه
  • يادداشت : حافظه لحظه‏ها
  • نظرات : 2 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    چقدر گفتن سخته...
    و نفهميدن سخت تر! من معتقدم اينهمه تشويش و درد و سردرگمي، با اينهمه خستگي از خستگي، يعني اينکه ما هم داريم تلاش مي کنيم به راهي برسيم که «بفهميم».
    خاطره هايي که آرزو مي کنيم کاش نداشتيم. و حالا که داريم، کاش مي شد از توي ذهن، پاکشون کرد. آزاري که ياد ناخواسته ي اين خاطره ها به ما مي ده...
    لحظه ها، بي فکر هم مي ميرند. جون داشتن و فکر کردن به دردهايي که بايد تحمل بشن، سهم ما شد! تا فکر کنيم. و بفهميم. و بميريم.

    نفهميدن هم اگر نعمت باشه، واسه اينه که همين راهي که گفتي اولشه رو، براي ترک نفهميدن، بريم و به جايي برسيم که بايد. که جز اين باشه، نعمتي نمي بينمش.

    پ.ن.: بعد از اينهمه تعطيلي، انگار امتحانا رو بالاخره بايد داد! اگر دچار کمي غيبت شديم، بگذاريد به حساب نداشته مان. فرصت که باشد مي آيم و مي خوانم، فرصت براي نوشتن را نمي دانم... امتحان ها هم که تمام شود، کلي حرف دارم و کلي شنيدن.
    التماس دعا.