• وبلاگ : لحظه
  • يادداشت : هذيان
  • نظرات : 1 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ابن الوقت 

    رفيق سلام

    متنت را كه خواندم تصميم گرفتم از يك شاعر تواتمند شعري مشخص برايت بنويسم بلند شدم شيشه كتابخانه را باز كردم دست بردم كتاب مورد نظر را تا نيمه بيرون آوردم ناگهان شعر سعدي عليه الرحمه يادم آمد ديدم اين بهتره البته شايد ظاهرا بر ربط به نظر برسد اما بقول دوستت خوبت :

    نشود فاش كسي آنچه ميان من و توست

    تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

    آره دوست خوبت هوشنگ را مي گويم مي دانم دانستي قرابت تو با او بيش از اين است كه شعر هايش را نشناسي .

    خلاصه شعر سعدي را مي خواستم بگويم :

    هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم

    نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم

    از كي فرار كني ؟ از خودت ؟

    من خيلي سعي كردم ! نميشه ! هيچ كدوم اين كارها هم فايده نداره !

    آن آدمها را كه گفتي بايد از دلت بيرون كني .

    در اخراج نامرادها و نامردها موفق باشي .

    ( من كه نبودم )

    پاسخ

    فرار! يادم نمياد از چيزي فرار کرده باشم. اساساًمشکل همينجاست. کاش فرار کرده بودم و کاش فرار کنم. خيلي اوقات فرار آسون ترين راهه. اما يادم نمياد فرار کرده باشم. حتي توي شيطنت هاي دوران کودکي صورتم رو از سيلي طرف مقابل تو دعوا کنار نمي کشيدم و به اصطلاح جا خالي نمي دادم. موقعي که معلم مي خواست با خط کش به کف دستم بزنه يادم نمياد دستمو عقب کشيده باشم يا وقتي سر کسي رو مي زدم مي شکوندم با اينکه مي دونستم تنبيه مفصلي در انتظارمه هيچوقت نمي گفتم که من نزدمو و تقصير خودش بوده و ... خلاصه کاش بلد بودم فرار کنم تا حداقل تو مواقعي که زورم نمي رسه انقدر لطمه نمي خوردم.