سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 105246

  بازدید امروز : 0

  بازدید دیروز : 13

لحظه

 
خداوند، بنده مؤمنِ درویشِ آزرمگین و عیالوارخود را دوست دارد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: سه شنبه 86/9/20::: ساعت 4:42 صبح

 

الآن که می‏نویسم ساعت دقیقا 3:50 بامداده و من هنوز بیدارم ...

نزدیک 4 ساعت از امروزم گذشته . دقیقا 230 دقیقه . یعنی 13800 ثانیه. تو بگو ، یعنی چند لحظه؟...

چقدر عجیب و شگفت انگیزه ذهن انسان . در هر لحظه می‏تونه به یه عالمه چیز فکر کنه . به چیزایی که نه تنها از نظر موضوع بلکه از لحاظ زمانی هم یکسان نیستند...

ومن در هر لحظه از این سیزده هزار و هشتصد ثانیه به یه عالمه چیز فکر کردم. به گذشته ، به آینده ، به خودم ، به او ، به تو...

و تو ... تو الآن در چه حالی هستی ؟ (الآن که می‏نویسم . نه وقتی که تو می‏خونی)

خوابی؟ بیداری؟ اگر خوابی خواب می‏بینی؟ اگر خواب می‏بینی چه خوابی می‏بینی؟ لذت می‏بری از خوابت؟ یا خدای نکرده داری کابوس می‏بینی؟ من آرزو می‏کنم که خوابای رنگی و زیبا ببینی. خواب چیزایی که آرزوشونو داری..

اگه بیداری تو به چی فکر می‏کنی؟ این لحظه ها رو چه جوری داری می‏گذرونی؟ شادی ؟ غمگینی؟ امیدواری ؟ نا امیدی؟ من که آرزو می‏کنم شاد و امیدوار باشی...

الآن که می‏نویسم به تو فکر می‏کنم و تو شاید در این لحظات نه تنها به من فکر نکنی بلکه فکر هم نکنی که به تو فکر می‏کنم...

اما..اما یکی هست که هر لحظه به فکر من و توئه ... اصلا شاهد همه فکراییه که در هر لحظه می‏کنیم...

حتی...حتی وقتی هم که بهش فکر نمی‏کنیم  اون به فکرمونه...

امشب از بس ترافیک فکر داشتم حتی شعرمم نیومد.نمی‏دونم یه جور ولع فکر کردن افتاده‏ بود تو وجودم... فقط می‏خواستم فکر کنم . فرق نمی کرد به چی‏فقط می‏خواستم فکر کنم...اما بازم از همه بیشتر به تو فکر می‏کردم. نمی‏دونم این چه حکمتیه که تا میام یه ذره به فکر خودم باشم ، بازم فکر تو هجوم میاره و نمی‏ذاره... نمی‏دونم تو از جون من چی‏می‏خواد؟ اشتباه ننوشتم . نوشتم تو از جون من چی‏می‏خواد. منظورم توئه ... یعنی من تو از جون من یعنی منِ من....

نگو نصفه شبی قاطی کرده ،نه! ... اتفاقا اصلا نه قاطیم نه خوابم میاد...

قبلا گفتم که شب شفافه.. میفهمی که ؟...

بعد از اینکه از دست تو راحت میشم تا میام یه ذره به فکر خودم باشم یاد طول و عرض و عمق دنیا میفتم...

یاد اینکه راه بی نهایت زندگی تا کجا ادامه پیدا می‏کنه؟!... قراره تو این مسیر دیگه چه چیزایی ببینم؟...

آخه می‏دونی وقتی کتاب زندگیمو از مقدمه تا اینجاهایی که نوشته شده یعنی تا همین الآن که دارم با تو حرف می‏زنم ورق می‏زنم، می‏بینم بیشتر اتفاقایی که افتاده یه روزی اصلا قابل تصورم نبوده برام... تو چطور؟ زندگی تو پیش بینی شده بوده؟

وقتی به اینجا می‏رسم هیجان وجودمو می‏گیره . با اینکه از گذشتنو و تموم شدن لحظه‏ها نگرانم ولی از یه طرفم هی مشتاق می‏شم تا لحظه بعدی برسه و ببینم نویسنده کتاب زندگی دیگه جه ماجرایی رو تو داستان من نوشته. خیلی هیجان انگیزه. درست مثل یه بازی کامپیوتری . همش دوست دارم این مرحله تموم بشه و برم مرحله بعد تا ببینم چی‏میشه(هر چند یادم نمیاد آخرین باری که بازی کردم کی‏بود). دیدی توی این بازیا، اینکه ببری یا ببازی مربوط میشه به اینکه چه جوری بازی کنی. هر چقدر بهتر بازی کنی امتیاز بیشتر میاری و می تونی به مراحل بالاتری برسی و هر چقدر بدتر بازی کنی ...

ولی اون چیزی که مسلمه تو این مراحلی که طراح بازی برات در نظر گرفته عملکردت باعث میشه که نتیجه‏ای بگیری و اون نتیجه از دو حال خارج نیست یا می‏‏بری و می‏ری مرحله بعد یا می‏بازی که در این صورت اگه اونقدر امتیاز داشته باشی که گیم اور نشی تازه بایدهمین مرحله رو تکرار کنی...

چقدر هیجان انگیزه نه!... راستی تو چطور فکر می‏کنی ؟...

این تازه مال طول مسیره ... زندگی هرکس یه عرضیم داره که هیچ ربطی به طولش نداره. یعنی میشه یکی طول زندگیش کم باشه و عرضش زیاد، یا برعکس..

مثلا بعضی آدما هستند که زیاد عمر نکردن ولی تو همون عمر کم انقدر اثر گذار بودن که امثال من اگه صد سالم عمر کنیم شاید تنونیم به اونا برسیم. اینه که میگم عرض زندگیشون زیاده...

بسه دیگه من یه عالمه حرف دارم . می‏تونم صد برابر این 13800 ثانیه بنویسم ولی هم تو خسته شدی هم کلی چیز مونده که هنوز بهش فکر نکردم...

هنوزم دارم به تو فکر می کنم. تمام این مدتی که می‏نوشتم هم به تو فکر می کردم. نمی دونم کی‏ هستی. ولی هرکی هستی خیلی دوست دارم. چون حتما انقدر خوب هستی که خدا بهت فرصت داده هنوزم زندگی کنی . اونقدر امتیاز داشتی که با همه اشتباهاتت هنوز گیم اور نشدی . اونقدر دوست داشتنی هستی که هنوزم به تو فکر می‏کنم...

 دوست دارم...


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ