سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 105244

  بازدید امروز : 11

  بازدید دیروز : 2

لحظه

 
[ چون خبر غارت بردن یاران معاویه را بر أنبار شنید خود پیاده به راه افتاد تا به نخیله رسید . مردم در نخیله بدو پیوستند و گفتند اى امیر مؤمنان ما کار آنان را کفایت مى‏کنیم . امام فرمود : ] شما از عهده کار خود بر نمى‏آیید چگونه کار دیگرى را برایم کفایت مى‏نمایید ؟ اگر پیش از من رعیت از ستم فرمانروایان مى‏نالید ، امروز من از ستم رعیت خود مى‏نالم . گویى من پیروم و آنان پیشوا ، من محکومم و آنها فرمانروا . [ چون امام این سخن را ضمن گفتارى درازى فرمود که گزیده آن را در خطبه‏ها آوردم ، دو مرد از یاران وى نزد او آمدند ، یکى از آن دو گفت : من جز خودم و برادرم را در اختیار ندارم ، اى امیر مؤمنان فرمان ده تا انجام دهم امام فرمود : ] شما کجا و آنچه من مى‏خواهم کجا ؟ [نهج البلاغه]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: دوشنبه 86/11/1::: ساعت 9:41 صبح

 

 

 

ببینم ! تو چند سالته؟ فکر می کنی چند سال دیگه عمر کنی؟ تا این سن رسیدی چی شدی؟ منظورم اینه که به چه دردی می‏خوری؟ اصلاً بود و نبودت چه فرقی میکنه؟ اگه نباشی کجای این دنیا لنگ می‏مونه؟ اصلاً بی خیال دنیا ... کار کی لنگ می‏مونه؟

روابط عاطفی رو بذار کنار... می‏دونی که تو این دنیا پر از آدماییه که بهم میگن بدون تو می‏میرم، تو نباشی نمی‏تونم زندگی کنم ، بی‏تو هرگز و.... اما بارها دیدی که بعد از طرف، خیلی خوب و سرحال زندگی می‏کنن و راست‏راست میگردن و آخ هم نمی‏گن. پس اینا همش حرفه. فوقش یه مدت خلأ نبودنته که وابستگان عاطفی‏ت رو اذیت می‏کنه. اگه این روابط رو بذاریم کتار واقعاً من و تو نباشیم چه اتفاقی برای این دنیا می‏افته ؟

اگه یکی بهمون بگه خودتو تعریف کن چی‏داریم بگیم؟ اینکه آدم خوبی هستم ، اطرافیانم ازم راضی‏ند ، تو محل کار روم حساب می‏کنن، خیلی آدم مومنی‏ام و....

خوب می‏دونی همه اینا کشکه. یعنی اینا حداقل‏هاییه که هرکس باید داشته باشه تا بتونه به عنوان یه آدم نرمال توی جامعه زندگی کنه. تعاریف دیگران هم که معلومه، هزار جور دلیل می تونه داشته باشه، مثل علاقه به برقراری و حفظ رابطه، کمبودهایی که خود اون افراد نسبت به ما دارن، ظاهر موجهی که خودمون از خودمون می‏سازیم یا افراد دیگه ازمون درست می‏کنن و... پس نباید به این تعاریف هم دل خوش کرد.

حالا بیا به خودمون جواب بدیم. ما به چه دردی می‏خوریم؟ تو این عمری که از خدا گرفتیم چی‏شدیم؟ چه تعریفی می‏تونیم از خودمون ارائه بدیم؟ اینکه استعداد خوبی دارم، هوش بالایی دارم ، ظاهر خوبی دارم ، دیگران دوستم دارن و روم حساب می‏کنن که ربطی به خودمون نداشته. اینا رو خدا گذاشته تو سفره‏مون. با اینایی که داشتیم چکار کردیم؟ از چند درصد استعدادهامون استفاده کردیم؟ چی بدست آوردیم؟ چی به این دنیا اضافه کردیم؟ چه تأثیری داشتیم؟ در کل، عرض زندگیمون چقدر بوده؟(یادته که تو پست«بی‏خوابی، تو بگو میشه چند لحظه؟» درباره‏ش صحبت کردیم).

اینا رو نگفتم که خودمو و تو رو ناامید کنم، گفتم تا یادمون باشه برای چی به دنیا اومدیم. یادمون باشه که تا حالا رو فقط به بازی گذروندیم. یادمون باشه اگه دلمون رو به تعریف دیگران - که شاید از خودمون هم گرفتارترند - یا به تصویر زیبایی که از خودمون تو ذهنمون ساختیم خوش کنیم بعید نیست که بشیم مصداق صمٌ بکمٌ عمیٌ فهم لایفقهون. مگه اینو برای کی گفتن؟ مگه ما از همه آدما جدائیم و تافته جدا بافته‏ای هستیم؟ مگه کم بودن خوب‏های بد عاقبت؟...

نمی‏دونم کی باید از این خوابی که توشم بیدار شم؟ با اینکه می دونم خوابم و دارم خواب می‏بینم ولی بازم می‏خوام ادامه بدم. کاش یکی بیاد و بیدارم کنه تا دیرم نشده و جا نموندم....

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

حال‏گیری بسته. این مربع رو مینویسم برای اهلش. نوش جان!

 

با اشک‏هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه‏ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه‏های مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه‏زدن را که جور کرد...
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت‏هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود ، به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش‏ست که در جان واژه‏هاست
شاعر شکست خورده طوفان واژه‏هاست
بی‏اختیار شد ، قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب ، قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه‏ی لب‏تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا‏به‏پاش جهان گریه می‏کند
دارد غروب «فرشچیان» گریه می‏کند
با این زبان چگونه بگویم چه‏ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا، بی‏ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه‏ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام «لهوف» را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه ، روی نیزه ساخت
«خورشید سر بریده غروبی نمی‏شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانی‏اش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر پرید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلصه‏ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس....

 

نفس شاعرش گرم....


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ