• وبلاگ : لحظه
  • يادداشت : به چه دردي مي‏خوري؟
  • نظرات : 2 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    قديما فکر مي کردم چه جوري مي تونم بعد از مرگم، يادي از خودم داشته باشم؟ نه مي تونم مثل فردوسي و شمس و مولانا و حافظ و شهريارو ... تو عرصه ي ادب بتازم، نه مي تونم مثل بوعلي سينا و فارابي و زکرياي رازي و ... دانشمند باشم. پس آخرش چي مي شم؟ مي ميرم و فراموش مي شم و هيچ؟! پس واسه چي به دنيا اومدم؟ که مثل همه ي آدم ها از کنار همه ي آدم ها بگذرم تا مرگ؟

    بعدش فکر کردم به اينکه وجود من، زندگي من، و حضورم واسه ي کيا مهمه؟ زندگي شونو تحت تاثير قرار مي ده؟ و خودشونو؟

    بعدها به چيزهاي بيشتري هم فکر کردم. ولي حالا به اين فکر مي کنم که هر لحظه اي که مي گذره، يعني يک گام به مرگ نزديک تر مي شم. و فرصتم براي ساختن خوبي، براي ساختن يادي در ذهن، براي ساختن لبخندي بر لب کسي، و براي ساختن خودم کم مي شه.

    مي دوني، بحث راجع به اين چيزها خيلي مفصله! تا کجاها بايد پيش رفت! حتي تا «پرده ي پندار» -يکي از پست هاي قبلي تون بود-! که چون فکر مي کنم شبيه موعظه مي شه نمي گم. ايشاا.. يه بار فرصت شه که راجع به فضيلت هايي که يک «انسان» بايد داشته باشه و ما نداريم (!) بحث کنيم. بايد بتونيم بعد از مرگمون يک «اثرخوب» بگذاريم، اگر در توانمون نيست که ياد خوبي بگذاريم. به هر حال اين دنيا گذراست و به صبح تا شامي مي مونه. اون بالاست که بايد اسمي ازمون در بياد!
    پاسخ

    درست ميگي. من خودم هم خيلي وقتا در مورد اينكه چي بايد چه جوري باشه، چه جوري هست و چه جوري مي‏شه فكر كردم و مي‏كنم. اما يادت باشه همون لحظه‏اي هم كه داري فكر مي كني كه فرصت براي انجام كار كمه و تا مرگ لحظه‏هايي بيشتر نمونده و بعد نگران و دستپاچه مي‏شي، لحظه‏ايه كه داري از دستش مي‏دي.مدتهاست دارم به اين فكر مي‏كنم كه وقتي كاري رو كه فهميدم بايد انجام بدم از همون لحظه شروع كنم و در طول مسير برنامه‏ريزي‏ش كنم. كار خيلي سختيه ولي دارم سعي مي‏كنم انجامش بدم. هنوز موفق نشدم. اما چيزي رو كه مطمئن‏م اينه كه فرصتي براي افسوس خوردن و تكرار اشتباهات ندارم. بايد جريان داشت...