• وبلاگ : لحظه
  • يادداشت : حقيقت چيه؟!!
  • نظرات : 1 خصوصي ، 2 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مور افتاده در پاي پيل 
    تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول
    آخر بسوخت جانم در کسب اين فضائل
    . . .
    فکر نمي کنم شناختن اين مرز ساده باشه. قبول دارم! کارهايي رو مي کنيم که فکرمي کنيم درستن، بعد فکر مي کنيم کمي اشتباه کرديم، بعدش فکر مي کنيم شايد کلا اشتباه بوده. بعد که مي آييم بشينيم تصميم بگيريم راجع به همون کار، به اين نتيجه مي رسيم که نه! خيلي هم اشتباه نبوده! اصلا لازم هم بوده! بعدش مي مونيم بين ادامه ي کار يا رها کردنش. و همين جاست که چون همان مرز را نمي دونيم، همه اش توي صددلي مي مونيم که چه کنيم؟!
    زندگي رو به همين يک سالش که نمي شه باخت! ولي انگار باخته اي با همين کاري که نيمه رهاش کرده اي، ولي نتايجي که قرار نبود بگيري مي گيري! مي شيني فکر کني، هي افسوس مي خوري که اصلا قرار نبود به اين جا برسي... از خودت بدت مي ياد، از آدم هايي که باهات بودند. ولي گاهي ديره. «زمان» گذشته. و تو، هنوز نمي توني تصميم بگيري. تصميم هم که بگيري نمي توني خيلي عملي اش کني. چون هنوز به اين فکر مي کني که تصميم تازه ات کمي اشتباهه.

    فکر مي کنم خيلي چيزها رو درست نشناختيم. و اونهايي که مي تونستند بهمون بشناسونن، کوتاهي کردن. اصلا همونا سردرگممون کردن. اينهمه نشريه، برنامه هاي تلويزيون، سينما. کدوم برنامه اش داره به ما ياد مي ده درست زندگي کردن، مومن زندگي کردنه؟ همه اش خوشي ها و سرخوشي هاست که مي بينيم و ترغيب مي شيم بهش. ما «اصول زندگي» رو بر اساس دين ياد نگرفتيم. اصلا اگر اصولي هم بلد باشيم، اصول زندگي مدرن توي قرن بيست و يکمه. آدمايي که هر دو سه ماه يه بار عاشق مي شن و هميشه تو عالم موسيقي و روياپردازي اند. و غافلند که زمانشون مي گذره. مهلتشون... و اين هم اينهمه ترانه ي جديد مجاز! تو کدومشون حس مي کني دلت واسه خدا تنگ شده؟ همه اش حرف از تنهايي و يه زندگي کوفتي و پر از بدبختيه، که آرزوي مرگ هم توش هست! آدم وقتي دلش مي گيره، وقتي گم مي شه توي همه ي حرف هايي که مي شنوه و اذيت هايي که مي شه، ياد خدا افتادن آرومترش مي کنه يا سيرتر از زندگي شدن؟ آدم تو اين شرايط همه اش دلش مي خواد تو غصه بمونه و از همه ي بدبختي هاش يه کابوش حقيقي بسازه واسه خودش. واسه همين مي شينه همه ي همين ترانه ها رو گوش مي ده. دپرس تر مي شه. از زندگي سيرتر. خدا رو اين وسط گم مي کنه.
    فيلم هاي سينما رو هم که بخوام بگم از حوصله مي افتيم! شما که مي خوني و من که مي نويسم. پس بگذريم...

    ما رسم عاشقي رو با ندونستن هامون از ياد برديم. کسي هم نيست که ما رو به دونستن ها بکشونه. مائيم و آواري از کارهاي کرده و نکرده اي که مي ترسيم از بازخواستي که قراره بابتشون بشيم. و اين ترس هم البته جديدا خيلي ظاهر شده! واسه اينکه اينهمه مرگ مي بينيم اطرافمون و انگار سعي مي کنيم باور کنيم که ما هم روزي دچار اين خاموشي مي شيم. همون که چند پست پائين تر هم خوندم.
    پاسخ

    سلام. مساله باختن نيست. خوشحالم از اينکه اگر هم باختم پاک باختم. زندگي هم متوقف نشده و من دارم به کارام ادامه مي دم. اما قبول کن با پاي شکسته هرچند ميشه راه رفت ولي خيلي سخت تره از زماني که راه رو با پاي سالم بري. طول ميکشه تا اين پاي شکسته خوب بشه. والبته حتما بهتر از من مي دوني که توي آدما نقص تو يه قسمت باعث تقويت بقيه قسمت ها ميشه واسه همين اتفاقاً من نه کاري رو که مي تونم انجام بدم رها نکردم بلکه براي فرار از نقص شکست با انگيزه بيشتري به اون کارا مي رسم. کاملا با نظرت موافقم که نبايد تو شعر و موسيقي غرق شد و دپرس. اما درد داشتن رو هم نمي توني نفي کني. قرار نيست از کسي که داره درد ميکشه به بهانه اينکه نبايد دپرس باشه توقع داشته باشيم که بگه هيچ دردي ندارم. آره زندگي جريان داره . با تمام حقايقش و اين درد هم يکي از همون حقايقه. چه جوري کنار اومدن با اين درده که مهمه... در مورد باور مرگ هم فکر مي کنم هم شما ( که نمي شناسمتون) هم من و هم ديگران باورش داريم. منظورم از اون پستي که نوشتم اصلا ترس از مکافات اعمال نيست ( که البته اون هم به جاي خودش خيلي مهمه). منظور من فکر کردن به حس لحظه ايه که تجربه ش نکرديم و ناچاريم بالاخره تجربه ش کنيم. لحظه مرگ. لحظه دل کندن... به هر حال کلاً باهاتون موافقم . خيلي از اينکه انقدر وقت گذاشتي و اين مطالب رو نوشتي ممنونم. اگه دوست داشتي خوشحال ميشم بيشتر در مورد مطالبي که مي نويسم بحث کنيم. درپناه خدا باشي