سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 105400

  بازدید امروز : 7

  بازدید دیروز : 10

لحظه

 
فروتر علم آن است که بر سر زبان است و برترین ، آن که میان دل و جان است . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: شنبه 86/11/13::: ساعت 2:6 عصر

 

دی گشت گرد شهر ، ولی بی‏چراغ ، شیخ
دیگر نمی‏گرفت ز انسان سراغ ، شیخ
گویا دگر ز بازی الفاظ خسته بود
همچون هَزار خسته ز غوغای زاغ ، شیخ
عریان شده ز خرقه و عمّامه و ردا
از منبرش فتاده هزاران فراغ ، شیخ
فارغ ز فکر خلق به صحرا نهاده رو
یعنی که گفته با همه شرط بلاغ ، شیخ
گفتم طریق وصل نمایم ، به خنده گفت
با باده‏ای نمای علاج دِماغ ، شیخ
«میثم» هنوز دربه‏در شهر حیرت است
راهش نمای تا که رود سوی باغ ، شیخ


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 2:21 عصر

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست

آنچه سلطان ازل گفت بکن ، آن کردم

بیشتر از همه، از چی تو زندگیت لذت می‏بری؟ از چشیدن مزه یه غذای خوب؟ دیدن یه فیلم زیبا؟ بودن در کنار اعضای خانواده؟ تنهایی؟ شنیدن یه موسیقی خوب؟ دراز کشیدن روی چمن‏های یه دشت پر گل زیر گرمای ملایم آفتاب در حالی که یه نسیم خنک صورتت رو نوازش میده و بوی گلها دماغتو پر می‏کنه؟ رفتن به یه مسافرت، به جایی که دوستش داری، تو یه تعطیلات نسبتاً طولانی، فارغ از فکرها و دغدغه‏های روز مره؟ خوندن یه کتاب جالب و یا یه شعر خیال انگیز؟ مناجات با خدا؟ صحبت کردن با کسی که دوستش داری؟ و یا... نمی‏دونم، نمی‏دونم کدوم یکی از اینا و یا کدوم یکی از بیشمار لذت‏هایی که نام نبردم، بهترین و لذت‏بخش‏ترین چیز تو زندگیته. فرقی هم نمیکنه. هرکس از یه چیزی لذت می‏بره.

معمولاً چه وقتایی هوس می‏کنی که از اون چیز مورد علاقه‏ت لذت ببری؟ وقتی از همه چیز خسته می‏شی و زندگی فشارت میده؟ یا نه فرقی نداره اوضاعت چه جوری باشه هر از چند گاهی بی‏توجه به اینکه تو چه وضعی هستی دلت هواشو می‏کنه؟

فاصله زمانی بین هر دوباری که یادش می‏افتی و دلت می‏خواد بری سراغش چقدره؟ حتماً شده تا حالا یهویی با خودت بگی کاش مجبور نبودم اینجا باشم، کاش مجبور نبودم الآن این کارو بکنم، کاش فردا تعطیل بود اونوقت...اونوقت فلان کار رو می‏کردم. کاش مجبور نبودم انقدر مجبور باشم و هر کاری رو که دلم میخواست، هر موقع که دلم می‏خواست انجام می‏دادم.

راستی چه قدر طول میکشه تا از اون چیزی که اینهمه ازش لذت می‏بری سیر بشی؟ بعد از چند بار پرداختن بهش؟ فکر می‏کنی کی خسته بشی ازش؟ فکر می‏کنی نهایت اون لذت چیه؟ اوجش کجاست؟ کی می‏تونی بگی حالا دیگه ته لذت بردن از فلان چیزم؟ دیگه تا آخرش رفتم؟ نمی‏دونم شاید برای تو هم  مثل من، تصورش ممکن نباشه. تازه اگه یه روز به انتهاش برسی چیکار می‏کنی بر می‏گردی و اون طور که درسته زندگی‏ می‏کنی یا نه می‏ری دنبال یه چیز دیگه و باز ...

اگه مجبور نبودیم، اگه این همه قید به دست و پامون نبود و اونوقت می‏تونستیم هر موقع و هر وقت می‏خوایم بریم سراغ لذت‏هامون اونوقت فکر می‏کنی چقدر از عمرمون رو صرف این لذتها می کردیم؟ چه چیزایی رو فدا می‏کردیم تا لذت‏مون باقی بمونه؟ تا کجا پیش می‏رفتیم؟ کی‏ سیر می‏شدیم؟ عطش لذت‏خواهی ما کی فرو کش می‏کرد؟

این یکی ازون جاهاییه که وقتی بهش می‏رسم فکر می‏کنم ما رو آوردن اینجا، تو این دنیا، تا ادبمون کنن. تا بفهمیم که از چی، کِی، و چقدر باید استفاده کنیم. وگرنه همون جا تو اون نعمت بی‏انتها نگهمون می‏داشتند. بابامون همون اول نشون داد که ماها جنبه آزاد بودن رو نداریم، هنوز ظرفیت نداریم تا تو اون همه نعمت باشیم. حالا آوردنمون اینجا تا ادبمون کنن . همه این بازیهای دنیا و کشمکش‏ها و رسیدن‏ها و نرسیدن‏ها برای همینه. برای اینکه ظرفیت پیدا کنیم. مگه ماها نمی‏گیم همه چیز به خواست خدا محقق میشه؟ پس اگه اشتباهی هم می‏کنیم خواست اونه. نه اینکه می‏خواد خطا کنیم تا عذابمون کنه، نه! میخواد بفهمیم که کجای کارمون می‏لنگه تا درستش کنیم. اونوقت اگه فهمیدیم و اصلاحش کردیم که بر می‏گردیم به همون جایی که برامون خلق شده و مسکن اصلی‏مونه ولی اگر نشد به زور درستمون می‏کنه. آخه دلش میخواد اونی باشیم که باید. این وسط یه عده هم کاری می‏کنن که دیگه ماهیت خلقتشون فاسد میشه و باید اسقاط بشن. خلاصه وقتی فکر می‏کنم به این چیزا یادم می‏ره غصه خوردن بخاطر اشتباهات و مصمم می‏شم که سعی‏مو بکنم تا بفهمم از اون اشتباه چی‏باید گیرم می‏اومد. گوئیم که مسلماً خیلی وقتها هم موفق نمی‏شم...

 


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: شنبه 86/11/6::: ساعت 2:13 عصر

نمی‏دونم! پیش میاد یه وقتایی دیگه. آدم می‏خواد یه کارایی بکنه ، اما نمیشه. میخوای سر حرفت بمونی ، اما نمیشه. برنامه ریزی می‏کنی یه کارایی بکنی ، اما بازم نمیشه. خلاصه همیشه همه چیز ، اون جوری که باید بشه نمیشه...

این چند بیت محصول همین امروز اول صبحه . تقریباً تازه‏دَمه. واسه خالی نبودن عریضه بد نیست. (دعام کن)

 وقتی که راه خواب کمی دور می‏شود...
وقتی که آش لحظه ، ز غم شور می‏شود...
فارغ ز لفظ و صنعت و معنی واژه‏ها
ناگه تمام قافیه‏ها جور می‏شود
از فاعل و فعول و فَعَل بی‏نشانه ، لیک
هم وزن شعر ،‏ این غم منثور می‏شود
دیشب دلم به سینه نشان کسی گرفت
حالا کسی ، سوار دلم ، دور می‏شود
می‏پرسم این سؤال و بپرسید هر زمان
در محفلی روایت منصور می‏شود...
آن را که تاب حبس زبان نیست ، از چه روی
بر حفظ سرِّ عشق تو مأمور می‏شود ؟!
شوخی چرخ بین که سلیمان عشق را
بر منبر خطابه یکی مور می‏شود !
آری حریر عشق ، چنین بر قبای ما
در عین لطف ، وصله ناجور می شود
چشم نجیب «میثمت» ای دوست صد دریغ
با تیر کینه ، در غم تو کور می‏شود

 

 


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: جمعه 86/9/23::: ساعت 11:49 عصر

 

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب

از هر زبان که می شنوم نامکرر است

گاهی فکر می‏کنم که بعضی از یادداشت‏ها رو بگذارم چند روز بمونه. بعضی موقعها بحث‏هایی که تو قسمت کامنت میشه مفیده . از یه طرفم فکر می‏کنم بهتره هر روز وبلاگ به روز بشه تا بتونیم در مورد چیزای بیشتری حرف بزنیم. دوستان هم که لطف می‏کنن و بیشتر می‏خونن و کمتر نظری دارن. حالا اگه دوست داشتین شما بگید چیکار کنیم ، زود از مطالب بگذریم یا روشون مکث کنیم و بحث؟ حرفای امیر مهدی تو کامنتی که برای پست قبلی گذاشته درسته ، این راه رفتنیه باید تجربه‏اش کنی . خود من هم دارم با تمام وجود سعی می‏کنم که تجربه‏اش کنم اما نباید از دلبستگیهای سطحی هم غافل شد و بهشون نپرداخت. هر آتشی زمانی اخگری بوده که شعله ور شده.

بگذریم اومده بودم به روز کنم وبلاگ رو یه ذره پشیمون شدم . حالا اجالتاً این چند تا بیت رو می‏نویسم، بی‏مناسبت با حالم نیست ،تا فردا هم خدا بزرگه...

 

زهر است به پیمانه، خوش نوشم و  مستانه

دلدار من است آخر ، دردی‏کش میخانه

گر زهر به جام اوست ، سهل است چو کام اوست

این نکته چه خوش می‏گفت ، دی واعظ فرزانه

گر خشم به من گیرد، ور عذر بنپذیرد

لطف است همه خشمش ، در مسلک رندانه

گر روی بپوشاند ، ور دیده بگرداند

این جمله همه معنی است، در سیر ملوکانه

در دل بودم شوری ، وز دوری او جوری

با کس نزنم حرفی، زین عشق غریبانه

گفتم که دو دستش را، وان نرگس مستش را

آرم به کف و خجلت ، زین فکر سفیهانه

تا ناله برآوردم ، عِرض رخ خود بردم

کس می‏نکند باور، درد من دیوانه

در آتش غم سوزم ، چون چشم بر او دوزم

شمع است و منم با او دلداه چو پروانه

زلفش چو به کف آرم ، از دیده دُرر بارم

جان طرفه کنم قربان، در مقدم جانانه

گو ید که شوی «میثم» ، چون بر درِ ما مَحرم

کفران مکن این نعمت ، با فکرت بیگانه


 
...
نویسنده: میثم مهربانی ::: شنبه 86/9/17::: ساعت 4:33 عصر
ساقی خلوت نشین شام تارم
سیم بر، سیمینه رو ، سنبل عذارم
آفتاب روز و شب ، آئینه‌بندان صداقت
آخرین دور قدح ، ای مستی بعد از خمارم
ریزش باران رحمت ، رویش تاک محبت
روح و ریحان لطافت، رشته صبر و قرارم
اشک غربت ، آه حسرت ، آه از این امید رجعت
 آتشی  زد رفتنت  بر بند بند پود و تارم
چهره‌ات را کنده‌ام با ناخن غم بر رخ دل
چاک چاک است این دل از آن کندن فرهادوارم
هستی‌ام را سوختم تا برفروزم راه، زیرا
هست امیدم که می‌آیی! عبس امیدوارم
کوچه‌ها در انتظارند ، ابرها هم اشکبارند
کاش می‌آمد ولی بیهوده است این انتظارم
ریخت جامم ، سوخت جانم ، رفته از هر یاد نامم
راه می‌خواند مرا، زین کن سمند راهوارم
دشت را گو سینه بگشا، کوه را هم گو فرودآ
داستان رفتن است این، سطری از نو می‌نگارم <>
یار را گو مهربان تر، اشک غم پرکن به ساغر
یک دو جامم ده فزون تر، تا که بیخ غم درآرم
برد از کف عقل و دینم، کرد در می‏ آستینم
باده‏ای در داد و آتش زد حصار اعتبارم
از که نالم وز چه سوزم ، دیده بر مهر که دوزم
او نمی خواهد مرا، چشم وفا بیهوده دارم
دستم از دامن کشید او ، زاری حالم ندید او
دل چرا باید سپردن ، با چنین بی‌مهر یارم
لب چو از هم می‌گشایم ، داغ و حُرم ناله‌هایم
لاله را می‌سوزد از اندوه قلب داغدارم
می‌ حریفم نیست دیگر، سَمّ عشقش کشتم آخر
«میثمم» نامید مادر، تا ببیند سر به دارم
؟

 
<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ