بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 1
مادر ترزا:
همه چیز از سکوت آغاز می شود.
همه ما هر روز در معرض بمباران شدید اطلاعاتی هستیم و مواجهیم با یه عالمه اطلاعات که در زمینه های مختلف بهمون میرسه. بعضی از این اطلاعات بکارمون میان و حجم وسیعی از اونا به دردمون نمیخورن و یه گوشه از ذهنمون بایگانی میشن.
همه ما کلی آمال و آرزو داریم که میخوایم بهشون برسیم . کلی هدف داریم تو زندگیمون که میخوایم در جهت رسیدن بهشون تلاش کنیم. کلی فلسفه زیستن و ایدئولژی داریم تو زندگیمون...
اما اگه همین الان به هر کدوم از ما بگن هدفت تو زندگی چیه و برای چی زندگی میکنی؟ به کجا میخوای برسی؟ چه جوابی داریم بدیم؟
ممکنه در بهترین حالت کلی هدف و ایدهآل مطرح کنیم. ( در صورتیکه حضور ذهن خوبی داشته بشیم) . اما اگه بپرسن امروز برای رسیدن به این اهداف چیکار کردی ؟ اون موقع چه جوابی میدیم؟ چند درصد از ما امروز کاری برای رسیدن به اهدافمون انجام دادیم؟
واقعیت اینه که اغلب ما بیشتر اوقات دچار روزمرگی میشیم و تو هیاهوی دنیای صنعتی کمتر راجع به رسیدن به اهدافمون فکر میکنیم. تنها چیزی که هر روز واسه اغلب ما اتفاق میافته اینه که از اول صبح مثل مرغ سر کنده اینور ور و اون ور میدوئیم تا به امور روزمرمون برسیم و روز رو به شب وصل کنیم. تا شب برای چند ساعت ( اونم در صورتی که رویاها و کابوسهای شبانه بذارن) آروم بگیریم که روز بعد رو مثل امروز شب کنیم.
تا حالا شاید خیلی به صورتتون توجه کرده باشین . خلقت ما دست خودمون نبوده و ما شکل خودمونو انتخاب نکردیم. صورت ما روی حساب و کتاب و توسط یه خالق عالم طراحی شده . ما دوتا گوش در دو طرف سرمون داریم که به مغزی که دو نیمکره داره متصله واسه اینکه خوب و کامل بشنویم. هرکدوم از اونا کار نکنه شنیدنمون ناقصه. دوتاچشم داریم که به مغزمون که دو نیمکره داره متصله تا خوب و کامل ببینیم. هر کدوم نباشه دیدمون ناقصه . بینی ما دو حفره برای تنفس و بویایی داره و... تمام اعضای سر ما جفته الا زبانمون .
زبان پرکارترین عضو اختیاری بدنه و بیشترین ضربه به انسان از جانب زبان وارد میشه. علمای اخلاق تا 70 و بعضی بیشتر آفت برای زبان شمردن.
حالا توی این دنیای پر هیاهو که اطراف ما رو انواع و اقسام صدا گرفته ، شما بگید معقول نیست حداقل صداهایی که از جانب خودمون تولید میشه رو برای چند دقیقه در طول روز ساکت کنیم تا بتونیم بهتر برای رسیدن به اهدافمون فکر کنیم؟
میخوایم در ادامه در این مورد حرف بزنیم...
یاد بگیریم خوب گوش کنیم، گاهی فرصتها به آهستگی در میزنند.
چقدر تو روز حرف میزنیم ؟ چقدر ساکتیم؟ هیچ به این فکر کردیم که سگوت چه نقشی تو سعادت یا شقاوتمون داره؟
تو پست های بعدی میخوام راجه به سکوت حرف بزنیم. دوست داشتین مطلب بفرستین به اسم خودتون تو وبلاگ میذارمش.
تابعد...
بزرگترین رویای زندگیت چیه؟ چقدر بهش فکر میکنی؟ اصلا رویایی تو زندگیت داری یا نه با واقعیات روزمره زندگی میکنی؟
چقدر رویاهات دستیافتنین؟ چقدر با شخصیتت تطبیق دارن؟ چقدر برای رسیدن بهشون تلاش میکنی؟ وچقدر...
صدتا سوال دیگه از این دست میشه پرسید. اما از همه مهمتر اینه که اغلب ما ها بیشتر از اونی که برای رسیدن به رویاهامون تلاش کنیم فقط بهشون فکر میکنیم. مثل خود من که سالهای زیادی از عمر کممو همین جوری به هدر دادم.
اینکه چرا بیشتر از تلاش برای رسیدن به آرزوهامون ، با خیالشون زندگی میکنیم و از فکر کردن بهشون لذت میبریم دلایل زیادی میتونه داشته باشه که برای هر فرد و هر شخصیتی تا حدودی متفاوته. یعنی ریشه توی شخصیت اون آدم داره.
اما یه سری کلیات وجود داره که توی اغلب آدما میشه دیدشون.
اول ببینیم رویای هرکس معمولا چه چیزیه. معمولا هرکسی تو رویاهاش به ایدهآلهای زندگیش فکر میکنه. به چیزایی که به نظرش بهترینها میان. یعنی تو هر زمینهای اون چیزی میشه رویای فرد که بالاترین حد زمینه مورد علاقشه. حالا اینکه این زمینه چیه و اون بالاترین حد کجاست بستگی به شخصیت خودش داره.
تو یه مورد دیگه هم میشه که کسی یا چیزی یا موقعیتی رویای آدم بشه. اونم چزیه که آدم توش نقص داره. از مثالهای تابلو و دم دستی مثل رویای پرواز بگیر تا چیزای دیگهای که هرکدوممون توی زندگی باهاش درگیریم. مثلا کسی که مدام بخاطر عدم موفقیت تو کاراش سرزنش میشه ، میتونه رویاش این باشه که یه مدیر موفق بشه و امثال این.
خب حالا چرا این چیزا رویا میشن؟ چون در حال حاضر و با شرایط موجود دور از دسترس به نظر میرسن. افراد با رویاهاشون دو جور برخورد میکنن یا اونو به هدف تبدیل میکنن و برای رسیدن بهش تلاش میکنن ( که این دسته از آدما گروه اقلیت موفق رو تشکیل میدن) و یا اینکه فقط با تصور خودشون تو وضعیت مطلوب( رویاشون) به یه جور حس لذت و ارضای درونی میرسن(این دسته اکثریت همیشه آرزومند ناموفق رو تشکیل میدن).
پس هیچ کس برای رسیدن به رویاهاش بیانگیزه نیست. ولی واقعن چرا اکثریت مردم هیچوقت به رویاهاشون دست پیدا نمیکنن؟ من چند تا عامل به نظرم میرسه:
یکی عدم اعتماد به نفسه . اغلب آدما اونقدر رویاهاشونو دور و بزرگ میبینن که فکر میکنن در توانشون نیست که یه روزی به اون دست پیدا کنن.(البته همه بحث ما در مورد رویاهای منطقیه نه افکار بچگانه)
علت بعدی عدم شجاعت. اغلب ما شجاعت جنگیدن برای رسیدن به رویاهامونو نداریم و چون اونا رو دور از دسترس میدونیم ، بسته به اندازه ظرفیتمون جلوی یکی از مشکلات کم میاریم و ترجیح میدیم با همون خیال لذت ببریم.
مسأله دیگه عدم خودپذیریه. گاهی ما در حق خودمون بیشتر از هرکس دیگهای ظلم میکنیم و با خودمون بدتر از هرکس دیگهای رفتار میکنیم. حاضریم اشتباهات تمام اطرافیانمون رو بپذیریم و از گناهشون بگذیریم، اما لحظهای خودمونو بخاطر اشتباهاتمون نمیبخشیم. باید قبول کنیم که ماهم آدمیم و ممکنه اشتباه کنیم. چیزی که هست باید از این اشتباهات درس گرفت و به حداقل رسوندشون و نگذاشت تکرار بشن. اگه این اتفاق نیفته همیشه ناامید میمونیم و نمیتونیم هیچ تحولی ایجاد کنیم.
مشکل بعدی هدفمند زندگی نکردنه . وقتی گترهای و باری بهر جهت زندگی کنیم و منتظر اتفاقات روزمره باشیم هیچ وقت رویاهامون رو تبدیل به هدف نمی کنیم تا برای رسیدن بهش زحمتی بکشیم.
مسأله بعدی عدم برنامه ریزیه . که همه توش استادیم.
ولی از یک نکته مهم غافل نشیم. برای اینکه یه روز به رویاهامون برسیم باید اول یه لحظههایی از زندگیمونو با رویاهامون بگذرونیم و از تصور خودمون تو لحظه رسیدن به اون رویا لذت ببریم. این انگیزه حرکتمون میشه . اما خطرناکه اگر تمام لحظههایی که باید صرف برنامهریزی و تلاش برای رسیدن به اهدافمون کنیم تو رویا هدر بدیم....
چقدر جالبن بعضی لحظه ها. واسه بعضیا عین خوشین و برای بعضیا خود ناخوشی. منظورم این نیست که تو یه لحظه موجودات مختلفو تو جاهای مختلف بررسی کنیم. حالا اگه شد راجع به اونم حرف میزنیم. منظورم اینه که گاهی تو یه لحظه ، تو یکجا و با یک واقعه یکی به هرچی میخواد میرسه و یکی همه چیزشو از دست میده.
مثلا لحظه ای رو که یه ماهی به قلاب میفته تصور کنید. ماهی بیچاره داره با خیال راحت شنا میکنه که یه طعمهی وسوسه انگیز رو میبینه. کاری نداریم تو چه حالیه ولی حتما تو آرامشه که به بلعیدن طعمه فکر میکنه. خلاصه با دیدن اون طعمه به سرعت میره طرفش و با اشتهای تمام دهنشو تا جایی که می تونه باز میکنه تا مطمئن بشه که حتما با اولین حرکت طعمشو می بلعه .... دهنشو با تمام نیرو دور طعمش می بنده ... اما افسوس که طعمه به سقف دهنش دوخته می شه و ماهی بیچاره تو حسرت خوردن اون طعمه میمونه و در حالی که اونو تو دهنش داره از لذت خوردنش محروم میشه و تازه این حداقل بدبختیشه. چون اون ماهی همه چیزشو یعنی زندگیشو برای رسیدن به اون وسوسه از دست میده. امید ماهی نا امید میشه و تو حسرت رسیدن به هدفش دُم میزنه تا شاید خودشو نجات بده، اما...
حالا تو همین لحظه به روی آب نگاه کنیم. یه ماهی گیر بیچاره مدتهاست که همین طور بیحرکت نشسته و قلابشو تو آب انداخته . دیگه داره حوصلش سر میره . ولی چاره ای نداره نمیتونه دست خالی به خونه برگرده. تو همین کشمشه با خودش، که بره یا نه ، که یهو قلابش تکون میخوره . با تمام قوا قلابو بالا میکشه ... یه ماهی پروار درست و حسابی به قلابش گیر کرده. انگار دنیا رو بهش دادن... اون روز به هرچی که می خواست میرسه و خوشحال به خونش برمیگرده...
نمیدونم این قصه چه حسی تو شما ایجاد کرد یا اینکه با چه دیدی بهش نگاه می کنید. دید فلسفی دارید و میگید که ماهی با این حادثه به کمال خلقتش رسید و روزی خلق خدا شد. یا اینکه دلتون برای اون ماهی بیچاره میسوزه که اونطور ناکام موند یا شایدم دلتون برای اون ماهیگیر بینوا میسوزه که باید بیاد و هر روز عمرشو در حسرت گرفتن یه ماهی به شب برسونه یا...
شما ممکنه هر فکری داشته باشید ولی من می خواستم با این قصه بگم درست همون لحظهای که فکر میکنیم دنیا به آخر رسیده و همه چیز تموم شده یه نفر با درست فکر کردن و صبر داره به همه دنیا میرسه. چرا اون یه نفر ما نباشیم؟!
... تازه یه چیز دیگه هم هست که همیشه میگم ، شما ممکنه دلتون برای ماهی یا ماهی گیر بسوزه اما من دلم برای کرم سر قلاب میسوزه. اون بیچاره نه طمع طعمه ای داشت نه به دنبال به دست آوردن چیزی بود فقط این وسط فدا شد تا یکی به هرچی میخواد برسه و یکی هم هرچی داره از دست بده ....
هرچند حال و روز زمین و زمان بد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسیدهای
اینجا برای عشق شروعی مجدد است
من برگشتم. جای همتون خالی . نمی تونم بگم چطور بود ولی خیلی توپ بود. حالا که رفتم و اومدم میخوام کل قضیه رو براتون بنویسم.
این کار احتمالا دو فایده داره و خوندن این مطالب خالی از لطف نیست:
اول اینکه به نظر من باز تأییدیه بر اینکه نباید به لحظات بد اهمیتی داد و باید در اسرع وقت فراموششون کرد. چون بعد از هر لحظه بدی حتما یه لحظه خوب هست و اینکه یادمون باشه تنها نیستیم تو این دنیا. هرچند گرد و غبار آخرالزمانی این دنیا باور عالم غیب رو برامون سخت کرده و برای هر اتفاقی دنبال یه دلیل علمی میگردیم. هرچند خدا، پیامبر ، ائمه و دینمونو گذاشتیم تو پستو واسه روزای گرفتاریمون. هرچند تا گیر نکنیم سراغ این چیزا نمیریم ( تازه اون موقع هم از ناچاری یه تیری تو تاریکی میندازیم . گرفت گرفت . نگرفتم که چیزی از دست ندادیم). واسه همین فکر میکنم باید بگم تا هم به خودم هم به شما یادآوری بشه که امامامون غافل از حال ما نیستن.
دوم اینکه وصف العیش ، نصف العیش.
واما اصل ماجرا...
بعد از بد حالی روز سه شنبه که براتون نوشتم و قضایای اون دوستم، درب و داغون رفتم خونه ( البته واسه اینکه اهل منزل تحت تشعشعات انرژی منفی من واقع نشن همه سعیمو کردم چیزی بروز ندم. اما تو خودم وحشتناک بهم ریخته بودم). شاکی بودم از اینکه اینهمه حال بدی رو هی به این امام و اون امام عرضه میکنم ولی هیچ اتفاقی نمی افته . گفتم بیا! اینم شب تولد امام رضا. حال ما رو ببین شب عیدیه ... غر...غر....خلاصه وضع به همین منوال ادامه داشت تا آخر شب. خودمو با تار و شعر و ... مشغول کرده بودمو تو خودم هی غر میزدم. تو همین حال و هوا بودم که یهو موبایلم زنگ خورد. گفتم کیه اینوقت شب؟! خیلی اعصاب دارم باید حالا...
گوشی رو ورداشتم دیدم یکی از رفیقای قدیمیه که حالا شاید سالی یه بار باهام تماس میگیره. گفتم این دیگه تو این وضعیت از کجا پیداش شد؟! با بی میلی جواب دادم:
- بله...
- سلام میثم.
- سلام . خوبی؟
- آره . فردا میخوایم واسه تولد امام رضا آش شله بپزیم - رسم مشهدیاست- . فردا صبح ساعت 4 بهت زنگ می زنم بیا.
- باشه .( با بی میلی)
- خداحافظ.
-خداحافظ.
خلاصه صبح زنگ زد . پاشدم نماز خوندم . بعد نماز کلی با امام رضا حرف زدم. گفتم من میدونم شما حرفامو میشنوین اما چرا هیچ اتفاقی نمیافته آخه یه نشونهای... چیزی... برام بذارین . بعدش پاشدم حاضر شدم و رفتم . جای همتون خالی . حین کار بهش گفتم شب جمعه کجایی . اگه بیکاری بریم فرحزاد. گفت مشهدم تو هم بیا بریم. گفتم بابا آخه تولد امام رضاست. بلیط گیر نمییاد، مشهد شلوغه. تازه اگه بلیط هم گیر بیارم جا گیر نمییاد.
گفت تو چیکار داری میای یا نه؟
گفتم اگه جور شه آره.
سرتونو درد نیارم. تا شب بلیطو جور کرد. فردا شبشم قبل از حرکت گفت جا برات رزرو کردم و من رفتم مشهد. اونم تو روز تولد امام رضا. تو یه هتل نزدیک حرم. دلتون نخواد غذا هم مهمون مهمانسرای حضرت بودم. خلاصه کلی حال داد، جای همگی خالی.
خود زیارت و رفتن به مشهد تو روز تولد امام رضا یه حالی داشت، اینکه حالا حس میکردم امام رضا کامل به حرفام گوش میده و کلیم تحویلم گرفته یه حال دیگه....
جالب اینکه جمعه ظهر اون رفیقم بهم زنگ زد گفت :
« همش به فکر اینم که چرا من یاد تو افتادم و بهت زنگ زدم! تو تنها کسی بودی که اسمشو پشت دستم نوشتم که یادم نره بهش خبر بدم»....
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک