سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 106432

  بازدید امروز : 75

  بازدید دیروز : 1

لحظه

 
[ و از معنى لا حول و لا قوة إلاّ باللّه از او پرسیدند ، فرمود : ] با وجود خدا ما را بر چیزى اختیار نماند و چیزى نداریم جز آنچه او ما را مالک آن گرداند . پس چون ما را مالک چیزى کرد که خود بدان سزاوارتر است تکلیفى بر عهده‏مان گذاشته و چون آن را از ما گرفت تکلیف خود را از ما برداشته . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: چهارشنبه 86/10/19::: ساعت 10:38 صبح

 

غلام همت سروم که زیر چرخ کبود

زهرچه رنگ تعلق پذیرد آراد است

 

 

این روزا خیلی حرف داشتم که بزنم ، اما نشد هر کاری کردم. یا وقت نبود یا موقعی که می شد نوشت من نمی تونستم بنویسم.

 گفتم که ظاهرا حضرت عزرائیل مأمور شده به فامیل ما. این دفعه هم نوبت یکی از نزدیکان بود. حسابی با مرگ و بهشت زهرا و قبر و... دست و پنجه نرم کردم.

تو این مدت اخیر تو مراسم سوگواری خیلیا شرکت کرده بودم . خیلیا از فامیل ، دوستان و همسایه ها، که البته توشون دو سه تا جوون هم بود. اما خیلی وقت بود که تو هیچ کدوم از این مراسمها مرگ برام انقدر مهم جلوه نمی کرد. نه از این جهت که مردن رو جدی بگیرم یا نه ، منظورم از این نظره که به حواشی مرگ توجه نمی کردم. مراسم عزاداری آدما برام شده بود شبیه یه کارناوال چندش آور که به جز نزدیکترین افراد به میت، بقیه یا برای نمایش خودشون اومده بودند اونجا، یا داشتن کاسبی میکردن و یا در بهترین حالت اومده بودن تا یه دیداری با فامیل تازه کنن. این وسط یه عده هم بودن که دلشون برای بازمانده بیچاره سوخته بود و اومده بودن بهش بگن ما هم هستیم.(بنده خدا میت!!!)

خلاصه تو این مراسما بیشتر آدما و کاراشونو نگاه می کردم. چندشم میشد از آدمایی خودشونو خیلی ناراحت جلوه می‏دادن و بی‏خودی زجه می‏زدن و داد و بیداد می‏کردن در حالیکه حد اکثر یه ذره ناراحت بودن و از مداحایی که سعی می‏کردن خانواده بازمانده رو بچزونن تا مجلس گرمی کنن و از ...

اما این دفعه فرق می‏کرد . عوض اینکه به کشتی گرفتن مرده شور با جنازه و به نگاه شخص متوفی به این وضعیت و به آدمای شرکت کننده تو مراسم فکر کنم به فکر حال متوفی تو لحظه مردن و بعد از اون بودم.

این بود که یه حسی که مدتها فراموشش کرده بودم توم زنده شد و تمام وجوودمو لرزوند. سالها بود که به چیزی دل نمی‏بستم و حسابی حواسم به خودم بود تا همین یکی دو سال گذشته که انقدر این وضعیت عادی شد که یادم رفت باید حواسم باشه و در نتیجه ... (نمی‏خوام زهد فروشی کنم . متاسفانه مشکل همینجا بود که لطف خدا رو توانایی خودم تلقی کردم . نه به زبان ، که به دل)

با گذشت اون همه مدت و دل نبستن، دیگه حالا دل کندن یادم رفته. راستشو بگم بزرگترین درد زندگیم الان اینه که بلد نیستم و نمی‏تونم دل بکنم. آره درد بزرگ من دل کندنه ...

یه شعر هم در مورد زمستون گفتم که البته بیشتر رنگ مرگه . اگه با خودم کنار اومدم می‏ذارمش رو وب.


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ