بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 1
بزن نیزن که ره دور و درازه
شترهای اسیران بی جهازه
می گفت این بیت رو یه درویش حدود صد سال پیش گفته ، فقط همین یه بیت رو و بعدش هم مرده...
چی بگم! ... نمیدونم سه چهار تا موضوع داشتم که در موردشون بنویسم... اما چه جوری بنویسم؟!
یه وقتهایی میگم اگه لحظهها هم واقعاً مثل آدما جوون داشتن و فکر میکردن ، اونوقت ...
تا حالا شده خاطرات گذشتهت ، یا نه اصلاً ... خاطرات چیزایی که در گذشته از دیگران دیدی و شنیدی آزارت بده؟ دیدی وقتی که این خاطرات به سراغ آدم میان چطور مثل خوره به جوون آدم میافتنو تمام ذهن آدم رو اشغال میکنن؟ وقتی میخوای از دستشون فرار کنی هر کاری که میکنی نمیشه. از هر طرف فرار میکنی بازم جولوت درمیان. همه اون صحنهها یکییکی جلوی چشمت رژه میرن. بعضی وقتا دیگه طاقتت طاق میشه، دلت میخواد داد بزنی، دلت میخواد سرتو بکوبی به دیوار...
میگم اگه این لحظهها واقعاً جوون داشتن و فکر میکردن چه دردهایی رو باید تحمل میکردن ... حتما خیلی زودتر از اینا میمردن و تموم میشدن.
تعجبی نداره! شاید اگه من و تو هم میفهمیدیم چی شده، مثل اون درویش با فکر کردن به همین یه بیت میمردیم، اما...
خیلی وقتا نفهمیدن نعمتیه. تازه اول راهه ، تازه همه چیز شروع شده. هرچند سیاهیهارو و تکیهها رو کم کم جمع میکنن، اما تازه همه چیز شروع شده...
حال جنون ما به تماشا کشیدهاست
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک