بازدید امروز : 42
بازدید دیروز : 1
راستی چقدر از عمرمونو تنهائیم؟ چند لحظش رو ؟ چند ساعتش رو؟ چند روزشو ؟
... یا چند سالشو؟ تو این اوقات تنهاییمون چیکار میکنیم؟ به چی فکر میکنیم؟
تنهائیمونو باکی یا چی تقسیم می کنیم؟
لحظات تنهائیمون از مهمترین لحظات زندگیمونه چون میتونیم تو این لحطهها بفهمیم کی هستیم. میتونیم بفهمیم چند مرده حلاجیم.آخه ماها چه بخوایم و چه نخوایم ، دونسته یا ندونسته تو حضور دیگران یه چیزایی رو مخفی میکنیم یا لااقل یه جور دیگه جلوه می دیم.اما تو تنهائیامون لزومی نداره این کار رو بکنیم چون اونی که ما رو میبیه که میدونه چیکاره ایم با خودمونم که رو در بایستی نداریم واسه همینم بیپردهی بیپردهایم . فرقی نمیکنه کی هستیم و چکاره ایم ، میتونیم تو تنهایی خودمونو درست تماشا کنیم .
می تونیم بفهمیم چقدر صافیم. آدمیم یا نه....حواسمون به تنهائیامون باشه. مخصوصا اگر مثل من زیاد تنها میشین مثل همین روزا...
لحظه ها مون دارن همینجوری فرار میکنن . تو می دونی چند لحظه دیگه از عمرت مونده؟ میترسم که لحظه آخر برسه و من هنوز با ایکاش همراه باشم.
اینم یه شعر از استاد بهمنی در مورد تقسیم تنهایی. تقدیم شما:
تنهائیم را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهائی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت ، بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستائی را ، که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر ، اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک