سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 106410

  بازدید امروز : 53

  بازدید دیروز : 1

لحظه

 
[ و به عبد اللّه پسر عباس در باره نظرى که داده بود و امام موافق آن نبود فرمود : ] تو راست که به من نظر دهى و اگر نپذیرفتم از من اطاعت کنى . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/9/4::: ساعت 9:19 صبح

 

هرچند حال و روز زمین و زمان بد است

یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است

حتی اگر به آخر خط هم رسیده‏ای

اینجا برای عشق شروعی مجدد است

 

من برگشتم. جای همتون خالی . نمی تونم بگم چطور بود ولی خیلی توپ بود. حالا که رفتم و اومدم می‏خوام کل قضیه رو براتون بنویسم.

این کار احتمالا دو فایده داره و خوندن این مطالب خالی از لطف نیست:

اول اینکه به نظر من باز تأییدیه بر اینکه نباید به لحظات بد اهمیتی داد و باید در اسرع وقت فراموششون کرد. چون بعد از هر لحظه بدی حتما یه لحظه خوب هست و اینکه یادمون باشه تنها نیستیم تو این دنیا. هرچند گرد و غبار آخرالزمانی این دنیا باور عالم غیب رو برامون سخت کرده و برای هر اتفاقی دنبال یه دلیل علمی می‏گردیم. هرچند خدا، پیامبر ، ائمه و دینمونو گذاشتیم تو پستو واسه روزای گرفتاریمون. هرچند تا گیر نکنیم سراغ این چیزا نمیریم ( تازه اون موقع هم از ناچاری یه تیری تو تاریکی می‏ندازیم . گرفت گرفت . نگرفتم که چیزی از دست ندادیم). واسه همین فکر می‏کنم باید بگم تا هم به خودم هم به شما یادآوری بشه که امامامون غافل از حال ما نیستن.

دوم اینکه وصف العیش ، نصف العیش.

واما اصل ماجرا...

بعد از بد حالی روز سه شنبه که براتون نوشتم و قضایای اون دوستم، درب و داغون رفتم خونه ( البته واسه اینکه اهل منزل تحت تشعشعات انرژی منفی من واقع نشن همه سعیمو کردم چیزی بروز ندم. اما تو خودم وحشتناک بهم ریخته بودم). شاکی بودم از اینکه اینهمه حال بدی رو هی به این امام و اون امام عرضه می‏کنم ولی هیچ اتفاقی نمی افته . گفتم بیا! اینم شب تولد امام رضا. حال ما رو ببین شب عیدیه ... غر...غر....خلاصه وضع به همین منوال ادامه داشت تا آخر شب. خودمو با تار و شعر و ... مشغول کرده بودمو تو خودم هی غر می‏زدم. تو همین حال و هوا بودم که یهو موبایلم زنگ خورد. گفتم کیه اینوقت شب؟! خیلی اعصاب دارم باید حالا...

گوشی رو ورداشتم دیدم یکی از رفیقای قدیمیه که حالا شاید سالی یه بار باهام تماس میگیره. گفتم این دیگه تو این وضعیت از کجا پیداش شد؟! با بی میلی جواب دادم:

- بله...

- سلام میثم.

- سلام . خوبی؟

- آره . فردا میخوایم واسه تولد امام رضا آش شله بپزیم - رسم مشهدیاست- . فردا صبح ساعت 4 بهت زنگ می زنم بیا.

- باشه .( با بی میلی)

- خداحافظ.

-خداحافظ.

خلاصه صبح زنگ زد . پاشدم نماز خوندم . بعد نماز کلی با امام رضا حرف زدم. گفتم من میدونم شما حرفامو می‏شنوین اما چرا هیچ اتفاقی نمی‏افته آخه یه نشونه‏ای... چیزی... برام بذارین . بعدش پاشدم حاضر شدم و رفتم . جای همتون خالی . حین کار بهش گفتم شب جمعه کجایی . اگه بیکاری بریم فرحزاد. گفت  مشهدم تو هم بیا بریم. گفتم بابا آخه تولد امام رضاست. بلیط گیر نمی‏یاد، مشهد شلوغه. تازه اگه بلیط هم گیر بیارم جا گیر نمی‏یاد.

گفت تو چیکار داری میای یا نه؟
گفتم اگه جور شه آره.

سرتونو درد نیارم. تا شب بلیطو جور کرد. فردا شبشم قبل از حرکت گفت جا برات رزرو کردم و من رفتم مشهد. اونم تو روز تولد امام رضا. تو یه هتل نزدیک حرم. دلتون نخواد غذا هم مهمون مهمانسرای حضرت بودم. خلاصه کلی حال داد، جای همگی خالی.

خود زیارت و رفتن به مشهد تو روز تولد امام رضا یه حالی داشت، اینکه حالا حس می‏کردم امام رضا کامل به حرفام گوش می‏ده و کلیم تحویلم گرفته یه حال دیگه....

جالب اینکه جمعه ظهر اون رفیقم بهم زنگ زد گفت :

« همش به فکر اینم که چرا من یاد تو افتادم و بهت زنگ زدم! تو تنها کسی بودی که اسمشو پشت دستم نوشتم که یادم نره بهش خبر بدم»....

 

 


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ