بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 1
کانت:
(( خواب میدیدم زندگی تمطع و لذت است، چون چشمان خود را گشودم دیدم یک تکلیف است )).
سال گذشته سخت ترین سال زندگی من بود. نه اینکه چیزی از دست داده باشم یا اینکه کمبودی داشته باشم. نه! مشکل دقیقا همینه که این همه درد به خاطر اضافه شدن یه چیزایی به زندگیم بود . یه چیزایی که خیلی دوست داشتنی بود و خیلی دردناک. تجربههایی کردم که هیچ وقت فکر نمی کردم حتی به فکرشون بیفتم. بگذریم همه مسائلی که پیش اومد منو به جایی رسوند که مسیر زندگیم با اون چیزی که بودم و میخواستم باشم کاملا متفاوت شد. همین موضوع باعث شده بود که کاملا از خودم و زندگیم ناامید بشم و مثل احمقها رفتار کنم. شده بودم یه آدم افسرده که مدام تو خودش بود و برای آرامش خودش کارای احمقانه ای میکرد که باعث آزار اطرافیانش میشد. خلاصه هر کسی که منو میشناخت با دیدنم عذاب میکشید.
تا اینکه تصمیم گرفتم وضع رو عوض کنم. تصمیم گرفتم به زندگی برگردم. خسته شدم از اینکه مثل ماشینی که تو ترافیک مونده موتورم درجا کار کنه و حرکتی نکنم و فقط شاهد حرکت ماشینای لاین کناری باشم که با سرعت از کنارم رد میشن. تصمیم گرفتم حرکت کنم جاری شم و سنگای سر راهمو هم بشورم قبل از اینکه بگندم.
بنابراین شروع کردم به خوندن کتاب . همه وقت بیکاریمو کتاب میخونم . محشره ، به شما هم پیشنهاد میکنم. حالا هم تصمیم دارم تو این وبلاگ از تجربه هام بنویسم و از چیزایی که یاد می گیرم، از زندگی...
چون همه زندگی ما لحظه لحظه هایی که میگذرونیم و همین لحظه های تصمیم گیری ماست که سرنوشتمونو تغییر میده اسم وبلاگمو لحظه گذاشتم.
مثلا اگه خود من یه لحظه درست فکر کرده بودم این همه مسائل برای خودمو اطرافیانم درست نمی شد. هرچند انقدر این اشتباهات شیرین بود که هنوزم با این همه مشکلات ازش پشیمون نیستم - خدا قسمتتون نکنه - .
به هر حال هرچی میکشیم از این لحظه های گوگوری مگوریه که متوجهش نیستیم. لابلای نوشته هام ، شعرای خودمو هم مینویسم. ممنون میشم اگه راهنماییم کنین که بهتر شه.
در آخر باید بگم، به قول شاعر:
لحظه چو گم شد مجوی، کآب روان را به جوی
صورت تکرار هست، سیرت تکرار نیست
هُش دار ! لحظه با همه عمرت برابر است
بیچاره این که میخورش جام آخر است
افسوس قدر وقت ندانستم و کنون
با لحظه درد برعوض من به بستر است
این لحظه ها که می کشمش پاره تنی است
کش آرزوی روز جوانیم ، مادر است
هان! مادر جوانی من گو چه زادهای!
دردانه کودکی است که بر درد مادر است
هر لحظه می کشم به دوصد تیر لحظه را
هر لحظه گوئیا که به او جان دیگر است
مردم میان معرکه آه و لحظهها
یارب چه دوزخی است مگر روز محشر است؟!
آخر کجا گریزم از این لحظههای درد
هرجا قدم گذاشتم او گام دیگر است
از بس به کام هر غزلم درد ریختم
هر مصرعی ز شعر من انگار اخگر است
آتشکده است دفتر شعرم حذر کنید
اینجا هر آنکه سجده نمودهاست کافر است
ای لحظههای کافر شعرم برون شوید
اینها کلام آخر این کهنه بت گر است
خواهم شکست این بت آخر که ساختم
دیگر (( خلیل )) وارث بتهای (( آذر )) است ...
«میثم» زمانه بر سخنت سنگ میزند
کوتاه کن سخن که نفسهای آخر است
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک