بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 1
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
چند بار تا حالا ، حالمون عوض شده؟ چند بار در طول عمرمون از یه چیزی خوشمون اومده و بعد ازش بدمون اومده یا بر عکس؟ چندبار با چیزی موافق بودیم و بعد باهاش مخالف شدیم و فهمیدیم اشتباه کردیم یا برعکس؟ چندبار کاری رو که فکر میکردیم درسته انجام دادیم و بعد پشیمون شدیم و فهمیدیم اشتباه میکردیم؟ چندبار تا حالا از اینکه با عجله چیزی رو قبول یا رد کنیم پشیمون شدیم و باز هم همین کار رو کردیم؟
چقدر تا حالا گناه کردیم و بعد از لذتی که بردیم حالمون گرفته شده و به قول خودمون توبه کردیم ولی دوباره بعد یه مدت همون گناه رو تکرار کردیم؟ چند بار تو عصبانیت حرفی زدیم که دل کسی رو شکونده و بعد پشیمون شدیم ولی هر دفعه دوباره همون آش و همون کاسه بوده؟ و چندبار...
چند بار در طول عمرمون ؟ چند بار در سال؟ چند بار در ماه؟ .... و چند بار در روز؟
چقدر و تا کی میخوایم همه رو ... که نه خودمون رو گول بزنیم؟ تا کی میخوایم هر روز بساط حقهبازیمون رو یه جا و یک جور پهن کنیم و سرمون رو تو برف باورهایی که برای خودمون میسازیم فرو کنیم و فکر کنیم محور حقیقت افکار پوچ و باورهای غلط ماست که با رنگ و لعاب های مختلف دینی و علمی و ادبی و هزار چاشنی و ادویه دیگه قالب خلق خدا میکنیمشون و با هزار قدرت عقل و منطق برای خودمون توجیهشون میکنیم.
باباجون منی که انقدر متغیره حالم و نمیدونم اینی که الان میگم یه ساعت دیگه بهش پای بندم یا نه ، چرا باید تا یه خورده حس کردم حالم خوبه و به زعم خودم خدا ممکنه یه ذره دلش باهام نرم شده باشه یا اینکه چیزی خوندم و فکر کردم چیزی بارم شده - که حالا معلومم نیست شده باشه یا نه و اگه شده تازه معلوم نیست چیه - دهنمو باز کنم و شروع کنم به وعظ و نصیحت دیگران که بله.... چنین است و چنان نیست... خدا اینجوری دوست داره و اونجوری دوست نداره ... حق اینه و اون نیست... شما چرا عوض اینکه اینجوری کنی اونجوری میکنی ... و از این قبیل .
آخه مایی که تا حالا یه کار رو صد بار انجام دادیم و صدبار هم ازش پشیمون شدیم ، حرفی رو صد بار زدیم و صد بار ازش برگشتیم ، هزارها بار توبه کردیم و هزارها بار توبه شکستیم دیگه باید از خودمون خجالت بکشیم که چرا ادعای ارشاد دیگران رو میکنیم و دم از حرفایی میزنیم که اگه به روال گذشته زندگیمون نگاه کنیم برای خودمون هم باعث سرافکندگیمون میشه و خلاصه قبایی رو به تن خودمون بکنیم که برای پدرجدمون هم گشاده.
طرف تا دیروز مثل چی بند نفسش بود و هنوز هم معلوم نیست از بندش در اومده باشه - که البته معلومه که در نیومده ، فقط رنگ بندش عوض شده - شروع میکنه به گفتن که بعله... شما چرا عوض اینکه انقدر دنبال این مسائل برید از اشتباهاتتون توبه نمی کنید و به سمت خدا نمیاید؟!! چرا انقدر رو اشتباهتون پا فشاری میکنید؟!! چرا انقدر به شیطون میدون میدید؟!!
تازه وقتی ازش میپرسی
عزیز من! الان چند وقته که از این اشتباه بزرگی که کرده بودی به قول خودت توبه کردی؟ این دفعه چندمه که توبه میکنی ( یا بهتر بگم چند بار تاحالا توبه کردی که این کارا رو نکنی و دوباره کردی؟) از وقتی که توبه کردی تا حالا چند روز گذشته ؟ تازه تو این چند روز چند بار دلت تنگ شده که اون کارا رو تکرار کنی و تو رودربایستی خودتو و خدا گیر کردی؟ اصلن بگو ببینم دفعه قبلی که توبه کرده بودی این کارارو نکنی و بعد دوباره تکرارش کردی، به قولت خودت این توبهت! چقدر طول کشید؟
بر میگرده میگه بابا من شرایطم فرق میکرد ، اوضاعم بد بود ، کاش اون دنیا خدا بهم فقط یه ذره اجازه حرف زدن بده، فقط یه ذره ...
بعد میگی : اگه دوباره به دنیا بیای این کار رو تکرار میکنی؟
با پررویی میگه : اگه شرایطم همینی باشه که بود آره . ولی اگه عقل الانم رو داشته باشم نه!
این توبه یه آدمه! اینه مفهوم پشیمونی! این توبه کسیه که خودشو واعظ دیگران میدونه! و جالب تر اینکه از همین حرفها هم با هزار توجیه فرار میکنه و حاضر نیست حتی بهشون فکر کنه و میگه من اصلن اینجوری که تو میگی نیستم!
چقدر بد وضع آدمای مثل منی که حالشون اینجوریه! چقدر حالم ازین آدما بد میشه! ( به کسی نگین ها همین چیزایی که الان دارم مینویسم هم شبیه همین کارای چندش آوریه که گفتم. ولی خدا میدونه فقط درد دله نه وعظ!) و چقدر بیشتر حالم بد میشه از آدمایی که تا دوتا حرف به ظاهر خوب از این آدما میشنون با نیت های پاک و البته گاهی هم ناپاک، دورشونو میگیرن که بهبه تو چقدر دلت پاکه ، خوش به حالت که انقدر زلالی، اینایی که میگن تو بدی خودشون اسیر نفسن و...
چه بد بختند آدمای مثل من و چه بد بخت ترن آدمای تمجید کننده. آخه من نمیدونم چرا خودمونو میکنیم مرکب شیطون؟!
بابا جون تمجید از کسی که نمیدونی تو چه وضعیه و نمیدونی یه ساعت دیگه چه حالی داره واسه چیه؟
از اون طرف آخه این من -که وصف کردم- چه جوری میتونم بگم خوب شدم و تازه به خودم اجازه بدم دیگران رو هم نصیحت، توبیخ ، قبول یا رد کنم؟!
«وقتی بگیم ما دیگه تو مسیر حقیم که لحظه آخر زندگیمون رو هم گذرونده باشیم و تا اون لحظه تو مسیر حق استوار مونده باشیم»
دیگه باید خودمون بفهمیم کی میشه این حرف رو زد.
داستان سفر کاروان امام حسین(ع) رو به سمت کربلا بخونیم. بودن آدمایی که شش ماه با حضرت سفر کردند و تو کاروان ایشون بودند ولی شب حادثه به لشکر دشمن پیوستند و یا از معرکه فرار کردند. یعنی درست در لحظاتی که باید حق و باطل مشخص میشد و سره از ناسره جدا. تازه خیلی از اونایی که تیر به سمت خیمههای امام حسین (ع) رها کردند پیشونیشون جای سجده داشت و برای جنگیدن با پسر پیغمبر خدا غسل شهادت کرده بودند و فکر میکردند برای خدا می جنگن. شیطون نمیاد تو رو مون وایسه و زل زل بهمون نگاه کنه بگه سلام من شیطونم بیا می خوام گمراهت کنم. درست همون موقعی که فکر میکنیم در راه حقیم و به مقامی رسیدیم در سلوک، باید بترسیم که داریم دنبال شیطون میریم و در سلوک نفسانی هستیم. اینو از من که مدتهاست باشیطون رفیقم قبول کن. اگه شد بیشتر در مورد این رفیقمون صحبت خواهیم کرد.
پیغمبر(ص) به امیرالمومنین(ع) میگه یا علی به تعداد راههایی که تو برای رسیدن به خدا بلدی شیطون راه بلده که تو رو گمراه کنه، اونوقت آدمای معلوم الحالی مثل من ادعای شناختن فریب شیطان رو میکنن و دم از رهایی از بند شیطون میزنن و دعوت به حق میکنن!!!!!!
لب مطلب اینه که :
در مورد خودمون و دیگران فقط وقتی قضاوت کنیم که لحظه آخر زندگی رسیده باشه.
البته منظورم قضاوت مطلقه.
بنابراین سکوت بهتر ........
ای دل ساده بکش درد ، که حقت اینست
از زمانه بشو دلسرد ، که حقت اینست
هرچه گفتم نشو عاشق نشنیدی حالا
همچو پائیز بشو زرد ، که حقت اینست
دیدی آخر دم مردانه بجز لاف نبود
بکش از مردم نامرد ، که حقت اینست
آنچه بر عاشق بیچاره روا دانستی
فلک آخر سرت آورد ، که حقت اینست
(با تشکر از امیرمهدی عزیزم)
غلام همت سروم که زیر چرخ کبود
زهرچه رنگ تعلق پذیرد آراد است
این روزا خیلی حرف داشتم که بزنم ، اما نشد هر کاری کردم. یا وقت نبود یا موقعی که می شد نوشت من نمی تونستم بنویسم.
گفتم که ظاهرا حضرت عزرائیل مأمور شده به فامیل ما. این دفعه هم نوبت یکی از نزدیکان بود. حسابی با مرگ و بهشت زهرا و قبر و... دست و پنجه نرم کردم.
تو این مدت اخیر تو مراسم سوگواری خیلیا شرکت کرده بودم . خیلیا از فامیل ، دوستان و همسایه ها، که البته توشون دو سه تا جوون هم بود. اما خیلی وقت بود که تو هیچ کدوم از این مراسمها مرگ برام انقدر مهم جلوه نمی کرد. نه از این جهت که مردن رو جدی بگیرم یا نه ، منظورم از این نظره که به حواشی مرگ توجه نمی کردم. مراسم عزاداری آدما برام شده بود شبیه یه کارناوال چندش آور که به جز نزدیکترین افراد به میت، بقیه یا برای نمایش خودشون اومده بودند اونجا، یا داشتن کاسبی میکردن و یا در بهترین حالت اومده بودن تا یه دیداری با فامیل تازه کنن. این وسط یه عده هم بودن که دلشون برای بازمانده بیچاره سوخته بود و اومده بودن بهش بگن ما هم هستیم.(بنده خدا میت!!!)
خلاصه تو این مراسما بیشتر آدما و کاراشونو نگاه می کردم. چندشم میشد از آدمایی خودشونو خیلی ناراحت جلوه میدادن و بیخودی زجه میزدن و داد و بیداد میکردن در حالیکه حد اکثر یه ذره ناراحت بودن و از مداحایی که سعی میکردن خانواده بازمانده رو بچزونن تا مجلس گرمی کنن و از ...
اما این دفعه فرق میکرد . عوض اینکه به کشتی گرفتن مرده شور با جنازه و به نگاه شخص متوفی به این وضعیت و به آدمای شرکت کننده تو مراسم فکر کنم به فکر حال متوفی تو لحظه مردن و بعد از اون بودم.
این بود که یه حسی که مدتها فراموشش کرده بودم توم زنده شد و تمام وجوودمو لرزوند. سالها بود که به چیزی دل نمیبستم و حسابی حواسم به خودم بود تا همین یکی دو سال گذشته که انقدر این وضعیت عادی شد که یادم رفت باید حواسم باشه و در نتیجه ... (نمیخوام زهد فروشی کنم . متاسفانه مشکل همینجا بود که لطف خدا رو توانایی خودم تلقی کردم . نه به زبان ، که به دل)
با گذشت اون همه مدت و دل نبستن، دیگه حالا دل کندن یادم رفته. راستشو بگم بزرگترین درد زندگیم الان اینه که بلد نیستم و نمیتونم دل بکنم. آره درد بزرگ من دل کندنه ...
یه شعر هم در مورد زمستون گفتم که البته بیشتر رنگ مرگه . اگه با خودم کنار اومدم میذارمش رو وب.
این روزا حسابی کارام با هم قاطی شده . از یه طرف حجم کارم کلی زیاد شده، از اون طرف ناچار شدم هفت هشت روز برم سفر ، از طرف دیگه آفت زده به فامیلو اهالی دارن یکی یکی به لقاء الله میپیوندن ، از طرف دیگه هم آخر ترمه و کلی جزوه ناقص و تحقیق انجام نشده و درس نخونده دم امتحان ریخته سرم و...
همه اینا باعث میشه که کلی بدو ام تا تازه فقط به این کارا برسم و نتیجتاً فکر کردن اجالتا تعطیل...
اینه که میگن هر کاری رو باید سر وقتش انجام داد تا به روز من دچار نشید. حالا هر چند دارم کارامو یکی یکی انجام میدم ولی دیگه نه لذت به موقع انجام دادنشونو داره نه فایدشو. درست مثل غذای سرد شده و از دهن افتاده میمونه...
راست میگن که :
«آدمای موفق هفتهشون پر از امروزه و آدمای ناموفق هفتهشون پر از فرداست».
خلاصه ببخشید اگه سر زدید و به روز نکرده بودم . تا آخر امتحانا صبر کنید از خجالتتون در میام. البته تو این مدت هم حتما بروز خواهم کرد. انشاءالله
« اگر مرا میشناسی و مرا دیدی، ناخوشی را چرا یاد کنی؟ اگر خوشی به دست هست، به نا خوشی کجا افتادهای؟ اگر با منی ، چگونه با خودی؟ و اگر دوست منی، چگونه دوست خودی؟
سالها بگذرد که یکی را از ناگه دوستی افتد که بیاساید.
سالها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب
لعل گردد در بدخشان ، یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبهدانه زیر خاک
ستر گردد عورتی را ، یا شهیدی را کفن
اگر مرا دیدی، خود را چه میبینی؟ و اگر ذکر من میکنی ذکر خود چه میکنی؟ ذکر وعظ و سخن وعظ ، ذکر خود است و ذکر هستی. آنجا که راحت است و اوست، وعظ کو و سخن کو؟»
شمس تبریز
... به قول مولانا:
مدتی زین مثنوی تأخیر شد
فرصتی باید که تا خون ، شیر شد
تابعد...
یاحق
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک