بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 1
بزن نیزن که ره دور و درازه
شترهای اسیران بی جهازه
می گفت این بیت رو یه درویش حدود صد سال پیش گفته ، فقط همین یه بیت رو و بعدش هم مرده...
چی بگم! ... نمیدونم سه چهار تا موضوع داشتم که در موردشون بنویسم... اما چه جوری بنویسم؟!
یه وقتهایی میگم اگه لحظهها هم واقعاً مثل آدما جوون داشتن و فکر میکردن ، اونوقت ...
تا حالا شده خاطرات گذشتهت ، یا نه اصلاً ... خاطرات چیزایی که در گذشته از دیگران دیدی و شنیدی آزارت بده؟ دیدی وقتی که این خاطرات به سراغ آدم میان چطور مثل خوره به جوون آدم میافتنو تمام ذهن آدم رو اشغال میکنن؟ وقتی میخوای از دستشون فرار کنی هر کاری که میکنی نمیشه. از هر طرف فرار میکنی بازم جولوت درمیان. همه اون صحنهها یکییکی جلوی چشمت رژه میرن. بعضی وقتا دیگه طاقتت طاق میشه، دلت میخواد داد بزنی، دلت میخواد سرتو بکوبی به دیوار...
میگم اگه این لحظهها واقعاً جوون داشتن و فکر میکردن چه دردهایی رو باید تحمل میکردن ... حتما خیلی زودتر از اینا میمردن و تموم میشدن.
تعجبی نداره! شاید اگه من و تو هم میفهمیدیم چی شده، مثل اون درویش با فکر کردن به همین یه بیت میمردیم، اما...
خیلی وقتا نفهمیدن نعمتیه. تازه اول راهه ، تازه همه چیز شروع شده. هرچند سیاهیهارو و تکیهها رو کم کم جمع میکنن، اما تازه همه چیز شروع شده...
حال جنون ما به تماشا کشیدهاست
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
یاد همشون بخیر... معلمامو میگم. همشون به سهم خودشون خیلی خوب بودن و خیلی هم حق گردنم دارن، اما توشون یه کسایی هستن که واقعن معلمی رو در حق من و بقیه شاگرداشون تموم کردن. یه حرفایی میزدن که هر چند اون موقعها با فهم و درک کودکانه ما جور در نمیومد و گاهی هم تکرار نسنجیدشون - بدون فهم معانی و فقط از اون جهت که از دهان معلممون شنیدیم- باعث رنجش بزرگترهامون از ما و از اون بندههای خدا میشد ، اما از اونجا که طبق فرمایش امیرالمؤمنین « العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر» ( یادگیری در خردسالی مانند نقشی است که بر سنگ کنده باشند) ، این حرفها برای همیشه در ذهن من موند و بارها و بارها تو زندگی به دردم خورد و طبیعیه که هر وقت ندیده گرفتمشون بد پس گردنیای خوردم.
بگذریم سرتو درد نیارم... یکی از این چیزا، که فکر میکنم تو سالهای اول دوره راهنمایی یا اواخر دوره دبستان بود که از یکی از این بزرگان یاد گرفتم این بود که « طوری زندگی کن که اگه کسی رو به راه نمیاری ، از راه هم به در نکنی».
اینا رو گفتم تا هم من و هم تو یادمون باشه که همیشه خطاهایی که میکنیم قابل جبران نیست. همیشه نمیشه هر اشتباهی دلمون میخواد بکنیم به امید اینکه توبه می کنم و خدا میبخشه و همه چیز تموم میشه. بله! منکر رحمت الهی نیستم ولی تو خودتم خوب میدونی که خدا اگر هم میبخشه فقط حق خودشو میبخشه.
بعضی کارا ، خصوصا اون موقعی که اثراتش متوجه دیگران میشه ، طورین که تا دنیا دنیاست اثرشون باقی میمونه و نمیشه هم کاری برای جبرانش کرد. مثلاً همین کاری که اون معلم به ماها گفته بود . اگه کاری کنی که مسیر زندگی یه نفر عوض بشه و روند زندگیش تغییر کنه و به سمتی که نباید بره تا اون توی اون مسیره و کار تو اثرش توی زندگی اون فرد باقیه برات حساب پر میکنن تا به موقعش به حسابت برسن. اگه جوری بشه که اون اثر به نسل طرف هم انتقال پیدا کنه که واویلا دیگه مصیبته...
خدا تو آیه 191 سوره بقره میگه «... الفتنةُ أشدُّ من القتل...» یعنی فتنه درست کردن از قتل هم اثرش سخت تر و بدتره. این شاید به اون خاطر باشه که با کشتن طرف آسیبی که بهش میرسونی اینه که فرصت زندگیشو تو این دنیا ازش میگیری و با توبه و قصاص یا پرداخت دیهش میتونی امید به رحمت و آمرزش خدا داشته باشی ولی وقتی فتنهای ایجاد میکنی که روح فرد رو ، دلش رو و تمام زندگیای که باید در راه سعادتش هزینه کنه رو تباه میکنی و مایه بدبختیش میکنی ، دیگه راهی برای جبران نیست. چی رو میخوای جبران کنی؟ چه جوری میخوای جبران کنی؟ با قصاص؟! ... با پرداخت دیه؟! ... نمیگم از رحمت خدا نا امید باشیم. حرفم اینه که همه چیز به این سادگیا نیست که فکر میکنیم. طرف فتنه ایجاد کرده ، بنده خدا رو داغون کرده ، زندگیشو به هم ریخته ، حالا یادش افتاده که با خدا باشه و میگه من دیگه عوض شدم ، بشتابید به سوی پروردگارتان ، من از امروز یه آدم دیگهم .... میگی پس اون چی؟ میگه خودش مقصره ، من دیگه میخوام با خدا باشم.
بله درسته که خودشم مقصره ولی فتنه رو تو ایجاد کردی اگر نکرده بودی که اون توی این راه نمیافتاد...
بگذریم منظور اینه که علی رغم اینکه باید قبول کنیم که ما هم خطا میکنیم و به خودمون این فرصت رو بدیم که بعد از هر اشتباه دوباره از نو شروع کنیم ولی انقدر سادهلوحانه از کنار اشتباهاتمون نگذریم و بدونیم و بشناسیم چیکار کردیم و داریم میکنیم...
انقدر توی این پرده صدلای افکار خودمون نپیچیم و افکار خودمون رو محوریت عالم و ستون حق ندونیم. چه فایده از متهم کردن دیگران؟....
دعام کن
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
دیروز که نذاشت بنویسم. تا ببینیم امروز چی میشه...
میدونی... من میگم آخه چه دردی داری که میخوای دلیل همه چیزو بدونی؟! باباجونم اصلا به تو چه مربوطه؟ هرچی میشه ، هرکی هرچی میگه ، هرکسی هر کاری میکنه و نمیکنه ، میشینی دو روز فکر میکنی و تو لک میری که چرا اینطوری شد و اونطوری نشد؟! چرا اینکار و کرد و اونکار رو نکرد؟! و...
بعدشم حالا دنبال دلیل بودن ، باشه به جای خودش خوبه ، ولی این که نشد کار که بشینی و حدس بزنی که آره اگه این کارو کرده حتماً منظورش این بوده که .... یا نه اگه این حرف رو زده پس یعنی میخواسته بگه ... آخه باباجون چرا همش میخوای از یه چیزی یه چیز دیگه نتیجه بگیری؟ اگه طرف منظوری داره خب بیاد درست به زبان بشر امروزی بگه. اگه نمیخواد اینطوری بگه... که خب گور اجدادش پر از رحمت الهی، به تو چه ربطی داره که بشینی و انقدر خودتو به عذاب بندازی. هی فکر کنی و غصه بخوری . بری تو لک و خودتو داغون کنی... بعدشم میبینی کلی روز هرس خوردی و عذاب کشیدی و عذاب دادی ، آخرشم اشتباه کرده بودی.
آره... این حرف ها رو بهت گفتم ولی میدونم که خیلی سخته... خیلی سخته که آدم صبر کنه تا همه چیز معلوم بشه. خیلی سخته که تحمل کنی ، ببینی داره دروغ میگه ، داره خلاف میگه ، داره همه رو فریب میده غیر واقع میگه و باز هیچی نگی آروم بگیری. میدونم از همه اینا هم سخت تر اینه که فکرتو کنترل کنی . نذاری بره اونجایی که نباید. نذاری چیزایی که نباید بیان توش ، دزدکی سرک بکشن بهش. آره سخته ... سخته ، اصلاً یه وقتایی نمیشه. هرکاری میکنی فکر نکنی نمیشه. هی حواستو پرت یه چیزای دیگه میکنی دوباره از یه طرف دیگه میاد سراغت. اما بالاخره چی؟ آخرش میخوای به کجا برسی؟ فکر نکن این مشکل من و توئه و بلای قرن 21 ، قدیما هم بوده این مشکلات. مثلاً همین حافظ خودمون میگه:
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او ، از راه دیگر آید
راستی تو فکر می کنی کدوم صبر کردن سخت تره ؟ صبر کردن به چیزایی که نمیدونی یا به چیزایی که میدونی؟ داستان همسفر شده حضرت موسی با حضرت خضر رو که خوندی. دیدی که حضرت موسی به خاطر بی صبریش چه جوری رفتار میکنه و با عجله کردن چه جوری جلوی خضر نبی کم میاره. خب البته این نشون میده که صبر بر ندونستهها خیلی صبر مشکلیه که پیامبر اولولاعظم خدا توش کم میاره. اینو خضر نبی هم در ابتدای راه بهش میگه که : « وکیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا» (چه جوری صبر میکنی به چیزی که ازش اطلاعی نداری).
اما اگه چیزی رو بدونی و اونوقت وضعیت طوری باشه که نشه در موردش صحبت کنی چی؟ اگه مجبور باشی ببینی که داره چرت و پرت میگه و دیگران رو فریب میده...؟! اگه انکارت کنه، نفیت کنه ، متهمت کنه در حالی که میدونی داره ناحق میگه و مجبور باشی سکوت کنی...؟! اگه مسخرت کنه ، بهت تهمت بزنه ، آبروتو ببره و تو بدونی که داره چیزای بیربط میگه و بتونی جلوش دربیای و اونوقت وظیفهت سکوت باشه...؟! یا نه ببینی داره زهد فروشی میکنه در حالی که تو می دونی چه آدم ناطوریه و بعد سادهلوحهای دلپاک یا مغرضای طمعکار رو ببینی که دورش جمع شدن و بهبه و چهچه میکنن و تو بتونی به همه بگی که آی... من میدونم این اینطوریه ، فلان کارو کرده و میکنه ، خودم دیدم..خودش گفت و... و مجبور باشی به سکوت...؟! اونوقت می تونی صبر کنی ؟! میبینی که این کار هم ، کار سادهای نیست و البته میدونی که بیصبری تو این چیزا هم بد عاقبتی داره.
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
بابا جان من اصلاً نمیدونم تو چه اصراری داری سر از همه چیز در بیاری. به تو چه که کی چه مشکلی داره. به تو چه که کی برای چی ناراحته. مگه وکیل وصی مردمی. میبینی که هر وقت خواستی بیشتر بدونی و بیشتر دل بسوزونی ، بیشتر سوختی و کمتر دونستن. عزیز من تو که ظرفیت صبر نداری برو پی کارت. لقمه رو اندازه دهنت بگیر.
با دوتا تمجید دیگران که آدم خوبیه ، فکر کردی میتونی کار آدم حسابیا رو بکنی؟
ولش کن . اصلاً بیخیالش . ولی آخر من که نفهمیدم، صبر به دونستهها سختتره یا به ندونستهها؟ تو چی فکر میکنی؟ دونستن بهتره یا ندونستن. علم بهتره یا جهل؟
عجب صبری خدا دارد...
به کسی نگیا ! تا آخرش نوشتم ولی امروز بهم گیر نداد...البته اگه تا «موقع آپ کردن» اتفاقی نیفته.
امروز دو بار خواستم بنویسم.
اما هر بار که شروع کردم مشکلی پیش اومد که نذاشت.
خواستم مطلب دیگهای بنویسم که باز هم نشد.
بنابراین فکر کردم باید ساکت بشم.
تا روز بعد...
بیا ساقی بده جامی ، خمارم من
که شبها در هوس ، در انتظارم من
بده می ، می بده ، می ، می
که تا میجان دهد ما را
بده می ، می بده ، می ، می
که می فرمان دهد ما را
آلودهای تو حافظ ، فیضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
دریاست مجلس او دریاب وقت و دُر یاب
هان ای زیان رسیده ، وقت تجارت آمد
حقیقت چیه؟ تو بگو ... تو بگو به چی میشه گفت حقیقت. در طول روز بارها و بارها با آدمایی صحبت میکنیم که در مورد مسائل مختلف با اعتماد به نفس اظهار نظر میکنن و گاهی هم میبینیم که نظرات آدمای مختلف در مورد یک موضوع واحد متفاوت و حتی متضاده. این میون نکتهای که اهمیت داره اینه که معمولا تمام این آدما اعتقاد دارن حقیقت اون چیزیه که اونا میگن و با اطمینان کامل حرف دیگران رو رد میکنن. ولی این که نمیشه...
اگه بگیم همه اینا راست میگن و حقیقت از دیدگاه هرکدوم اینا میتونه درست باشه و نظر هرکدوم به جای خودش صحیحه، باید قبول کنیم که تصمیم افراد مختلف درمورد موضوعات یکسان حتی اگه با هم تضاد داشته باشه درست و منطبق بر حقه. در نتیجه باید وجود خیر و شر و سعادت و شقاوت رو نفی کنیم و بگیم هرکس، هرطور که تصمیم گرفت و گفت و عمل کرد درسته. بنابراین نه کسی مستوجب پاداش و عذابه و نه توفیری در سرنوشتش ایجاد میشه.
اگه بخوایم هم همشونو رد کنیم که منطقی نیست. با در نظر گرفتن این موضوع که اغلب آدمهایی که ما باهاشون برخورد داریم آدمهای مغرضی نیستند و واقعا میخوان حقیقت رو بگن و طبق اون عمل کنن، اینطور به نظر میرسه که اغلب ماها در تشخیص حقیقت ( که با این تفاصیل حتماً یک مفهوم واحد و مشخصه) دچار مشکل هستیم.
ولی ماکه هممون داریم سعی میکنیم و حواسمونو معطوف به این کردیم که درست عمل کنیم و در مسیر حق باشیم ، پس چرا این اتفاق میافته؟ میتونیم بگیم که آگاهیهای ما نسبت به مسائل کافی نیست. ولی کم ندیدیم آدمایی رو که در مورد مسائل اطلاعات کافی دارن اما با وجود این بازم طبق حق عمل نمیکنن.
...آره تو راست میگی! چیزایی هستن که روی تصمیمگیری و عملکرد افراد تأثیر میذارن و به اونا جهت میدن- مثل در نظر گرفتن منافع شخصی-. ولی خود من یا تویی که داریم این حرف رو میزنیم چرا با وجود اینکه میدونیم اینجوریه باز هم اجازه میدیم این منافع توی باورمون از حقیقت مؤثر باشه. مگه ما نمیخوایم طبق اون چیزی که درسته و واقعیت داره زندگی کنیم.
بعضیا میگن انسان توی یه گوی شیشهای زندگی میکنه و به طور طبیعی اون چیزی که میبینه انعکاس خودشه. یعنی تعبیر ما نسبت به حقایق جهان اطرافمون طبق این نظریه انعکاس افکارمونه و ما به طور غریزی مسائل پیرامونمون رو اون طوری میبینیم که دوست داریم ببینیم و واقعیات رو اونجوری که دوست داریم تعبیر میکنیم( که البته این توی اصل واقعیت تأثیری نداره).
خب معلومه با قبول این فرضیه برای رفع مشکل باید چیکار کنیم. باید سعی کنیم افکار ، گفتار و اعمالمونو از حالت غریزی در بیاریم و اختیارشون رو به دست بگیریم. برای این کار هم نیاز به یه وسیله داریم، یه ملاک ، یه میزان...
مسأله بعدی اینه که در اکثر موارد مرز بین حقیقت و غیر اون یک خط مشخص نیست و نمیتونیم به راحتی بین این دو تمایز قائل بشیم . در حقیقت این مرز با اینکه هست، پررنگ نیست و تا کاملا تو یک طرفش قرار نگیری نمیتونی تشخیص بدی توی قسمت حقی یا باطل، چیزی مثل مرز بین آفتاب و سایه. مشکل آدمای مثل من هم اینه که عمرشون رو دقیقا روی این مرز میگذرونن و در نتیجه دائما با این مسأله که طبق حق عمل میکنن یا نه درگیرن.
با این تفاصیل چاره چیه؟ باید همینطور ادامه داد و شاهد دعوا بر سر حقیقت بود و هرطور که پسند خودمونه رفتار کرد یا نه ؟
دقیقاً اینجا یکی از همون جاهاییه که آدم لحظه کم میاره و میترسه از این که لحظههاش تموم بشه. چون تنها راه چاره اینه که خودتو انقدر بکشونی تا کاملا در قسمت حق واقع بشی و به آفتاب برسی . اونجاست که دیگه میشه نگران نبود. نگران اینکه چیزی مخالف حق هست یا نه. نگران اینکه لحظهها کم میان یا نه . نگران اینکه چیزی که میخوایش واقعاً و حقیقتاً خواستنیه یا نه. و نگران این که...
البته اگه بخوایم بریم تو سایه و از خنکای مدتی که هست استفاده کنیم، بازم نمیخواد زیاد نگران باشیم ، تازه چندان زحمتی هم نداره. شنیدی که یه ضربالمثل قدیمیه که میگه «... نرو به سایه ، سایه خودش میایه».
اگر از روی این مرز ندوایم به سمت آفتاب کم کم سایه حرکت میکنه و مارو تو خودش میگیره و اونوقته که با سایه افکارمون سرگرم میشیم تا ظهر بشه و خورشید کاملاً بالا بیاد به حسابمون برسن. بدون اینکه سایهبانی داشته باشیم یا تحمل گرمای آفتاب رو....
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک