بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 1
دی گشت گرد شهر ، ولی بیچراغ ، شیخ
دیگر نمیگرفت ز انسان سراغ ، شیخ
گویا دگر ز بازی الفاظ خسته بود
همچون هَزار خسته ز غوغای زاغ ، شیخ
عریان شده ز خرقه و عمّامه و ردا
از منبرش فتاده هزاران فراغ ، شیخ
فارغ ز فکر خلق به صحرا نهاده رو
یعنی که گفته با همه شرط بلاغ ، شیخ
گفتم طریق وصل نمایم ، به خنده گفت
با بادهای نمای علاج دِماغ ، شیخ
«میثم» هنوز دربهدر شهر حیرت است
راهش نمای تا که رود سوی باغ ، شیخ
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن ، آن کردم
بیشتر از همه، از چی تو زندگیت لذت میبری؟ از چشیدن مزه یه غذای خوب؟ دیدن یه فیلم زیبا؟ بودن در کنار اعضای خانواده؟ تنهایی؟ شنیدن یه موسیقی خوب؟ دراز کشیدن روی چمنهای یه دشت پر گل زیر گرمای ملایم آفتاب در حالی که یه نسیم خنک صورتت رو نوازش میده و بوی گلها دماغتو پر میکنه؟ رفتن به یه مسافرت، به جایی که دوستش داری، تو یه تعطیلات نسبتاً طولانی، فارغ از فکرها و دغدغههای روز مره؟ خوندن یه کتاب جالب و یا یه شعر خیال انگیز؟ مناجات با خدا؟ صحبت کردن با کسی که دوستش داری؟ و یا... نمیدونم، نمیدونم کدوم یکی از اینا و یا کدوم یکی از بیشمار لذتهایی که نام نبردم، بهترین و لذتبخشترین چیز تو زندگیته. فرقی هم نمیکنه. هرکس از یه چیزی لذت میبره.
معمولاً چه وقتایی هوس میکنی که از اون چیز مورد علاقهت لذت ببری؟ وقتی از همه چیز خسته میشی و زندگی فشارت میده؟ یا نه فرقی نداره اوضاعت چه جوری باشه هر از چند گاهی بیتوجه به اینکه تو چه وضعی هستی دلت هواشو میکنه؟
فاصله زمانی بین هر دوباری که یادش میافتی و دلت میخواد بری سراغش چقدره؟ حتماً شده تا حالا یهویی با خودت بگی کاش مجبور نبودم اینجا باشم، کاش مجبور نبودم الآن این کارو بکنم، کاش فردا تعطیل بود اونوقت...اونوقت فلان کار رو میکردم. کاش مجبور نبودم انقدر مجبور باشم و هر کاری رو که دلم میخواست، هر موقع که دلم میخواست انجام میدادم.
راستی چه قدر طول میکشه تا از اون چیزی که اینهمه ازش لذت میبری سیر بشی؟ بعد از چند بار پرداختن بهش؟ فکر میکنی کی خسته بشی ازش؟ فکر میکنی نهایت اون لذت چیه؟ اوجش کجاست؟ کی میتونی بگی حالا دیگه ته لذت بردن از فلان چیزم؟ دیگه تا آخرش رفتم؟ نمیدونم شاید برای تو هم مثل من، تصورش ممکن نباشه. تازه اگه یه روز به انتهاش برسی چیکار میکنی بر میگردی و اون طور که درسته زندگی میکنی یا نه میری دنبال یه چیز دیگه و باز ...
اگه مجبور نبودیم، اگه این همه قید به دست و پامون نبود و اونوقت میتونستیم هر موقع و هر وقت میخوایم بریم سراغ لذتهامون اونوقت فکر میکنی چقدر از عمرمون رو صرف این لذتها می کردیم؟ چه چیزایی رو فدا میکردیم تا لذتمون باقی بمونه؟ تا کجا پیش میرفتیم؟ کی سیر میشدیم؟ عطش لذتخواهی ما کی فرو کش میکرد؟
این یکی ازون جاهاییه که وقتی بهش میرسم فکر میکنم ما رو آوردن اینجا، تو این دنیا، تا ادبمون کنن. تا بفهمیم که از چی، کِی، و چقدر باید استفاده کنیم. وگرنه همون جا تو اون نعمت بیانتها نگهمون میداشتند. بابامون همون اول نشون داد که ماها جنبه آزاد بودن رو نداریم، هنوز ظرفیت نداریم تا تو اون همه نعمت باشیم. حالا آوردنمون اینجا تا ادبمون کنن . همه این بازیهای دنیا و کشمکشها و رسیدنها و نرسیدنها برای همینه. برای اینکه ظرفیت پیدا کنیم. مگه ماها نمیگیم همه چیز به خواست خدا محقق میشه؟ پس اگه اشتباهی هم میکنیم خواست اونه. نه اینکه میخواد خطا کنیم تا عذابمون کنه، نه! میخواد بفهمیم که کجای کارمون میلنگه تا درستش کنیم. اونوقت اگه فهمیدیم و اصلاحش کردیم که بر میگردیم به همون جایی که برامون خلق شده و مسکن اصلیمونه ولی اگر نشد به زور درستمون میکنه. آخه دلش میخواد اونی باشیم که باید. این وسط یه عده هم کاری میکنن که دیگه ماهیت خلقتشون فاسد میشه و باید اسقاط بشن. خلاصه وقتی فکر میکنم به این چیزا یادم میره غصه خوردن بخاطر اشتباهات و مصمم میشم که سعیمو بکنم تا بفهمم از اون اشتباه چیباید گیرم میاومد. گوئیم که مسلماً خیلی وقتها هم موفق نمیشم...
مایه آرام دل چشم هوس بستن است
از تپش آسوده نیست ، بازِِ نظر دوخته
یادته قبلاً در مورد خواستهها ، آرزوها و تلاش برای بدست آوردنشون تو دنیای واقعی صحبت کردیم؟ یادته که بحث از این شد که معمولاً ما آرزوهامون رو بیشتر تو رویاهامون دنبال میکنیم و کمتر تو واقعیت برای بدست آوردنشون تلاش میکنیم و در برابر سختیهایی که تو راه رسیدن به اونها هست زود کوتاه میایم و به اصطلاح کم میاریم؟
حالا میخوایم از یه جهت دیگه به این بحث نگاه کنیم. قبول داری که همیشه هم اینطور نیست که ماها بیخیال رسیدن به چیزایی که میخوایمشون بشیم و گاهی بزرگترین مشکل زندگی ما اینه که هرچی برای رسیدن به چیزی که میخوایم تلاش میکنیم کمتر بهش میرسیم. هرچی بیشتر هزینه میکنیم در راه رسیدن بهش کمتر سودی برامون داره. مشکل کجاست؟
پیش میاد برای همه ما که تو زندگیمون برای بدست آوردن چیزی یا از دست ندادن چیزی تمام تلاشمون رو میکنیم فکر و ذکرمون میشه رسیدن بهش یا از دست ندادنش. هرکاری که لازم باشه برای داشتنش میکنیم و هرچیزی که لازم باشه هزینه میکنیم تا بدست بیاریم و نگهش داریم. اون چیز میشه همه زندگیمون و همه دغدغهمون. شب و روز و خواب و خوراکمون رو میگیره تا بهش برسیم. پرمون میکنه از استرس و پیرمون میکنه از غصه. چون واقعا میخوایمش کوتاه نمیایم. هرچی که میشه صبر میکنیم . جولوی همه وا میایستیم. از همه چیز صرف نظر میکنیم و... علیرغم همه اینها گاهی به هیچ چیز نمیرسیم. به هیچ چیز...
پس چرا اینطوری میشه. فکر میکنم که واقعیت این باشه که همه ما علیرغم اختیاری که داریم تو حیطه خودمون، تحت نفوذ یک جبر بزرگتر واقعیم که اراده صاحب اونه که اصل ماجرا رو هدایت میکنه. درسته که همه میگن انسان موجود مختاریه، ولی به نظر، این مخلوق مختار مجبوره از اختیاراتش تو یه حیطه محدود استفاده کنه. بنابراین وقتی که کار ما از تلاش تو حیطه اختیارمون فراتر بره و به قلمرو اون جبر بزرگتر وارد بشیم و بخوایم باهاش مبارزه کنیم، اون موقع است که هرچی بیشتر تلاش میکنیم کمتر بدست میاریم. اونوقته که همه چیزمون رو هزینه میکنیم و یکیک داراییهامون رو به آتش میکشیم تا گرمای لذت داشتن خواستهمون رو حس کنیم ولی چیزی عایدمون نمیشه. حالا اگه اون خواسته و اون خواستنی چیز قابلی باشه و ارزش داشته باشه که خودتو براش فنا کنی که زهی سعادت. اما اگه اون خواستنی ارزش این همه تلاش کردن رو نداشته باشه و ذاتش بیارزش تر از اون باشه که بخوای بخاطرش از همه چیزت بگذری که وای بحالت. دوسره باختی. اونوقته که تازه وقتی بفهمی که چی به سرت اومده شاید اگه از پس جمع و جور کردن خودت بر بیای، نجات پیدا کنی و الا بازم دست و پا میزنی اینبار نه دیگه برای اینکه به چیز جدیدی برسی، برای اینکه اگه به خواستت نرسی دیگه هیچی نداری،به قول یه دوست معتادی که «میگفت معتادی که کارتون خوابه همه چیزشو داده تا اون کارتون رو گرفته و حالا اون کارتون همه چیزشه»... و تو هم همه چیزتو دادی که اونو بگیری و حالا اگه اونم نباشه...اما خوب میدونیم که هیچ فایدهای نداره و با این دست و پا زدن درست مثل کسی که تو باتلاق افتاده فقط بیشتر فرو میریم.
پس باید تو حیطه اختیار خودمون تلاش کنیم و توقع داشته باشیم ، بقیهاش خواست اون جباره...
شاید وقتی که این رو کاملاً بفهمم بتونم بفهمم مقام رضا یعنی چه...
کاش میفهمیدم...
دست و پا نزن، دست و پا نزن...
نمیدونم! پیش میاد یه وقتایی دیگه. آدم میخواد یه کارایی بکنه ، اما نمیشه. میخوای سر حرفت بمونی ، اما نمیشه. برنامه ریزی میکنی یه کارایی بکنی ، اما بازم نمیشه. خلاصه همیشه همه چیز ، اون جوری که باید بشه نمیشه...
این چند بیت محصول همین امروز اول صبحه . تقریباً تازهدَمه. واسه خالی نبودن عریضه بد نیست. (دعام کن)
وقتی که راه خواب کمی دور میشود...
وقتی که آش لحظه ، ز غم شور میشود...
فارغ ز لفظ و صنعت و معنی واژهها
ناگه تمام قافیهها جور میشود
از فاعل و فعول و فَعَل بینشانه ، لیک
هم وزن شعر ، این غم منثور میشود
دیشب دلم به سینه نشان کسی گرفت
حالا کسی ، سوار دلم ، دور میشود
میپرسم این سؤال و بپرسید هر زمان
در محفلی روایت منصور میشود...
آن را که تاب حبس زبان نیست ، از چه روی
بر حفظ سرِّ عشق تو مأمور میشود ؟!
شوخی چرخ بین که سلیمان عشق را
بر منبر خطابه یکی مور میشود !
آری حریر عشق ، چنین بر قبای ما
در عین لطف ، وصله ناجور می شود
چشم نجیب «میثمت» ای دوست صد دریغ
با تیر کینه ، در غم تو کور میشود
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
باز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
دیدی؟ یه روزایی وقتی که از خواب پا میشی ، کلاً حوصله نداری. نه اینکه اتفاقی افتاده باشه یا اینکه حوصله چیز خاصی رو نداشته باشی. همین جوری الکی الکی حوصله نداری. مثل امروز که من بازم موندم زیر آوار. بخاطر همین، امروز نمیخواستم چیزی بنویسم. اما چون یه سری از دوستان هر روز لطف میکنن و سر میزنن به حیاط خلوت من، یه جورایی عذاب وجدان می گیرم اگه ننویسم. واسه همین فقط این پست رو گذاشتم که بگم فعلا زیر آوارم. اگه تا غروب بیرون اومدم انشاالله از خجالتشون در میام و این پست رو حذف میکنم و یه مطلب دیگه می ذارم. اما اگه نشد حلال کنید...
این شعر حافظم مینویسم که زیاد بیخودی وقت تلف نکرده باشید. این شعر رو امروز صبح بهم گفت.
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بندهنواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
طهارت ارنه بخون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نیست نماز
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزلهای حافظ شیراز
تا غروب انشاالله
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک