بازدید امروز : 44
بازدید دیروز : 1
ببینم ! تو چند سالته؟ فکر می کنی چند سال دیگه عمر کنی؟ تا این سن رسیدی چی شدی؟ منظورم اینه که به چه دردی میخوری؟ اصلاً بود و نبودت چه فرقی میکنه؟ اگه نباشی کجای این دنیا لنگ میمونه؟ اصلاً بی خیال دنیا ... کار کی لنگ میمونه؟
روابط عاطفی رو بذار کنار... میدونی که تو این دنیا پر از آدماییه که بهم میگن بدون تو میمیرم، تو نباشی نمیتونم زندگی کنم ، بیتو هرگز و.... اما بارها دیدی که بعد از طرف، خیلی خوب و سرحال زندگی میکنن و راستراست میگردن و آخ هم نمیگن. پس اینا همش حرفه. فوقش یه مدت خلأ نبودنته که وابستگان عاطفیت رو اذیت میکنه. اگه این روابط رو بذاریم کتار واقعاً من و تو نباشیم چه اتفاقی برای این دنیا میافته ؟
اگه یکی بهمون بگه خودتو تعریف کن چیداریم بگیم؟ اینکه آدم خوبی هستم ، اطرافیانم ازم راضیند ، تو محل کار روم حساب میکنن، خیلی آدم مومنیام و....
خوب میدونی همه اینا کشکه. یعنی اینا حداقلهاییه که هرکس باید داشته باشه تا بتونه به عنوان یه آدم نرمال توی جامعه زندگی کنه. تعاریف دیگران هم که معلومه، هزار جور دلیل می تونه داشته باشه، مثل علاقه به برقراری و حفظ رابطه، کمبودهایی که خود اون افراد نسبت به ما دارن، ظاهر موجهی که خودمون از خودمون میسازیم یا افراد دیگه ازمون درست میکنن و... پس نباید به این تعاریف هم دل خوش کرد.
حالا بیا به خودمون جواب بدیم. ما به چه دردی میخوریم؟ تو این عمری که از خدا گرفتیم چیشدیم؟ چه تعریفی میتونیم از خودمون ارائه بدیم؟ اینکه استعداد خوبی دارم، هوش بالایی دارم ، ظاهر خوبی دارم ، دیگران دوستم دارن و روم حساب میکنن که ربطی به خودمون نداشته. اینا رو خدا گذاشته تو سفرهمون. با اینایی که داشتیم چکار کردیم؟ از چند درصد استعدادهامون استفاده کردیم؟ چی بدست آوردیم؟ چی به این دنیا اضافه کردیم؟ چه تأثیری داشتیم؟ در کل، عرض زندگیمون چقدر بوده؟(یادته که تو پست«بیخوابی، تو بگو میشه چند لحظه؟» دربارهش صحبت کردیم).
اینا رو نگفتم که خودمو و تو رو ناامید کنم، گفتم تا یادمون باشه برای چی به دنیا اومدیم. یادمون باشه که تا حالا رو فقط به بازی گذروندیم. یادمون باشه اگه دلمون رو به تعریف دیگران - که شاید از خودمون هم گرفتارترند - یا به تصویر زیبایی که از خودمون تو ذهنمون ساختیم خوش کنیم بعید نیست که بشیم مصداق صمٌ بکمٌ عمیٌ فهم لایفقهون. مگه اینو برای کی گفتن؟ مگه ما از همه آدما جدائیم و تافته جدا بافتهای هستیم؟ مگه کم بودن خوبهای بد عاقبت؟...
نمیدونم کی باید از این خوابی که توشم بیدار شم؟ با اینکه می دونم خوابم و دارم خواب میبینم ولی بازم میخوام ادامه بدم. کاش یکی بیاد و بیدارم کنه تا دیرم نشده و جا نموندم....
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
حالگیری بسته. این مربع رو مینویسم برای اهلش. نوش جان!
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیهها را مرور کرد
ذهنش ز روضههای مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینهزدن را که جور کرد...
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود ، به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورشست که در جان واژههاست
شاعر شکست خورده طوفان واژههاست
بیاختیار شد ، قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب ، قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژهی لبتشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پابهپاش جهان گریه میکند
دارد غروب «فرشچیان» گریه میکند
با این زبان چگونه بگویم چهها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا، بیریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیهها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام «لهوف» را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه ، روی نیزه ساخت
«خورشید سر بریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیاش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر پرید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلصهای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس....
نفس شاعرش گرم....
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک