بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 1
صدای تکتک ساعت ، صدای چکچک آب
سفیر سرد سکوتی صبور ، چون مرداب
نگاه یخ زدهای پشت قاب پنجرهای
نگاه پنجرهای خیره در رخ مهتاب
حرارت گس چایی که باز میمیرد
درانتظار لبی تشنه تر ز صد سرداب
کتاب حافظ خسته ز فال پی در پی
نوای خامش تاری غریبه با مضراب
نمای تار اتاقی به حجم تنهایی
دوچشم خسته مردی که در ربودش خواب
طناب پاره چُرتی که صد گره دارد
خیال آمدنت ، نقشه دلی بر آب
کویر دفتر شعری که باز هم دور است
هزار مصرع از آن شعر عاشقانه ناب
حدیث هر شب « میثم » بدون تو اینست
خراب تر ز خرابم ، شراب تر ز شراب
این شعر رو دیشب ساعت 1:30 بامداد گفتم . براتون نوشتمش برای اینکه بهانه ای بشه تا در مورد لحظههای شبانمون صحبت کنیم. من شب رو خیلی دوست دارم.
به خاطر سکوتش . شب آرومه . خیلی از صداهایی که تو محیط اطراف ما ایجاد میشن شبا نیستند. آدمای دور و برمونم اکثرا شبا خوابن. اینه اگه حوصله و تحمل یه ذره بیخوابی رو داشته باشیم. شب فرصت خیلی خوبیه تا با خودمون خلوت کنیم. تو آرامشی که گاهی (البته اگر خونمون کنار خیابونای اصلی نباشه) میشه صدای سکوت رو شنید.
آره صدای سکوت! حتما خیلی از شما این صدا رو شنیدین. واقعا برای من دوست داشتنیه. میشه تو این فضا آرامشو تجربه کرد. میشه راجع به چیزایی که دوست داریم بدون هیچ دغدغهای فکر کرد. میشه شعر گفت. میشه شاعری کرد! میشه از طعم گس چای لذت برد یا از طعم هر چیز دیگهای که برات مطبوعه. بدون اینکه هیچ عجلهای داشته باشی. میتونی آروم آروم و ذرهذره مزهشو بچشی. میتونی با دقت کتابی رو که دوست داری بخونی . حتی می تونی زیر سیم تارت دستمال کاغذی بذاری و فقط برای خودت تار بزنی بدون اینکه مزاحم کسی بشی. خلاصه تو خلوت شب میتونی لذت هر چیزی که دوسش داری و آشوب روز و استرس کارای روزانه نمیذارن ازش لذت ببری، رو حس کنی.
واسه همینه که من همیشه بر خلاف خیلیای دیگه فکر میکنم تو شب همه چیز شفافتره . به نظر من شب زلاله، صافه ، روراسته . تو شب از دروغ کمتر اثری میبینی. چون بیشتر دروغگوها خوابن.
خلاصه به نظر من شب بهترین فرصته که با خودت رفیقشی و یه چرخی تو خودت بزنی.
بازم میگم لحظههامونو زندگی کنیم . نذاریم همینطوری الکی از دستمون فرار کنن. سفت بچسبیمشون که اگه از دست دادیم دیگه هیچوقت بدست نمیان. به قول حافظ:
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان ، این دم است تا دانی
دوباره بلبل طبع ترم غزلناک است
نوای نای وجودم دوباره غمناک است
میان باغچه انتظار دستانم
بجای ململ دستت کویری از خاک است
چقدر منتظرانه به راه زل بزنم
هوای آبی چشمم همیشه نمناک است
نگاه پنجرهها تشنه جمال تواند
که جلوهگاه تمام عواطف پاک است
چگونه وصف کنم با غزل تو را که تویی
ترانهای که نوایت همه طربناک است
تو آن قصیدهای که تورا حق سروده از سر شوق
سرودن از تو وصفت ورای ادراک است
کدام لحظه نگاهم مرا اسیر تو کرد
که بی تو چشم من افتاده بر سر خاک است
حرام شد به نگاهم به جز تورا دیدن
عجب که مفتی عشقم چقدر بی باک است
ببخش بر من اگر این گزافهها گفتم
که اسب تکرو مهرم عجیب چالاک است
این بیت رو هم از مولانا نازکی همدانی تقدیمتون میکنم تا اگر شعر من حالتونو بهم زد این تلافی کنه:
مانده خالی جای مجنون در بیابان بلا
میبرد سودا که بنشاند به جای او مرا
هُش دار ! لحظه با همه عمرت برابر است
بیچاره این که میخورش جام آخر است
افسوس قدر وقت ندانستم و کنون
با لحظه درد برعوض من به بستر است
این لحظه ها که می کشمش پاره تنی است
کش آرزوی روز جوانیم ، مادر است
هان! مادر جوانی من گو چه زادهای!
دردانه کودکی است که بر درد مادر است
هر لحظه می کشم به دوصد تیر لحظه را
هر لحظه گوئیا که به او جان دیگر است
مردم میان معرکه آه و لحظهها
یارب چه دوزخی است مگر روز محشر است؟!
آخر کجا گریزم از این لحظههای درد
هرجا قدم گذاشتم او گام دیگر است
از بس به کام هر غزلم درد ریختم
هر مصرعی ز شعر من انگار اخگر است
آتشکده است دفتر شعرم حذر کنید
اینجا هر آنکه سجده نمودهاست کافر است
ای لحظههای کافر شعرم برون شوید
اینها کلام آخر این کهنه بت گر است
خواهم شکست این بت آخر که ساختم
دیگر (( خلیل )) وارث بتهای (( آذر )) است ...
«میثم» زمانه بر سخنت سنگ میزند
کوتاه کن سخن که نفسهای آخر است
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک