بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 1
دی گشت گرد شهر ، ولی بیچراغ ، شیخ
دیگر نمیگرفت ز انسان سراغ ، شیخ
گویا دگر ز بازی الفاظ خسته بود
همچون هَزار خسته ز غوغای زاغ ، شیخ
عریان شده ز خرقه و عمّامه و ردا
از منبرش فتاده هزاران فراغ ، شیخ
فارغ ز فکر خلق به صحرا نهاده رو
یعنی که گفته با همه شرط بلاغ ، شیخ
گفتم طریق وصل نمایم ، به خنده گفت
با بادهای نمای علاج دِماغ ، شیخ
«میثم» هنوز دربهدر شهر حیرت است
راهش نمای تا که رود سوی باغ ، شیخ
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن ، آن کردم
بیشتر از همه، از چی تو زندگیت لذت میبری؟ از چشیدن مزه یه غذای خوب؟ دیدن یه فیلم زیبا؟ بودن در کنار اعضای خانواده؟ تنهایی؟ شنیدن یه موسیقی خوب؟ دراز کشیدن روی چمنهای یه دشت پر گل زیر گرمای ملایم آفتاب در حالی که یه نسیم خنک صورتت رو نوازش میده و بوی گلها دماغتو پر میکنه؟ رفتن به یه مسافرت، به جایی که دوستش داری، تو یه تعطیلات نسبتاً طولانی، فارغ از فکرها و دغدغههای روز مره؟ خوندن یه کتاب جالب و یا یه شعر خیال انگیز؟ مناجات با خدا؟ صحبت کردن با کسی که دوستش داری؟ و یا... نمیدونم، نمیدونم کدوم یکی از اینا و یا کدوم یکی از بیشمار لذتهایی که نام نبردم، بهترین و لذتبخشترین چیز تو زندگیته. فرقی هم نمیکنه. هرکس از یه چیزی لذت میبره.
معمولاً چه وقتایی هوس میکنی که از اون چیز مورد علاقهت لذت ببری؟ وقتی از همه چیز خسته میشی و زندگی فشارت میده؟ یا نه فرقی نداره اوضاعت چه جوری باشه هر از چند گاهی بیتوجه به اینکه تو چه وضعی هستی دلت هواشو میکنه؟
فاصله زمانی بین هر دوباری که یادش میافتی و دلت میخواد بری سراغش چقدره؟ حتماً شده تا حالا یهویی با خودت بگی کاش مجبور نبودم اینجا باشم، کاش مجبور نبودم الآن این کارو بکنم، کاش فردا تعطیل بود اونوقت...اونوقت فلان کار رو میکردم. کاش مجبور نبودم انقدر مجبور باشم و هر کاری رو که دلم میخواست، هر موقع که دلم میخواست انجام میدادم.
راستی چه قدر طول میکشه تا از اون چیزی که اینهمه ازش لذت میبری سیر بشی؟ بعد از چند بار پرداختن بهش؟ فکر میکنی کی خسته بشی ازش؟ فکر میکنی نهایت اون لذت چیه؟ اوجش کجاست؟ کی میتونی بگی حالا دیگه ته لذت بردن از فلان چیزم؟ دیگه تا آخرش رفتم؟ نمیدونم شاید برای تو هم مثل من، تصورش ممکن نباشه. تازه اگه یه روز به انتهاش برسی چیکار میکنی بر میگردی و اون طور که درسته زندگی میکنی یا نه میری دنبال یه چیز دیگه و باز ...
اگه مجبور نبودیم، اگه این همه قید به دست و پامون نبود و اونوقت میتونستیم هر موقع و هر وقت میخوایم بریم سراغ لذتهامون اونوقت فکر میکنی چقدر از عمرمون رو صرف این لذتها می کردیم؟ چه چیزایی رو فدا میکردیم تا لذتمون باقی بمونه؟ تا کجا پیش میرفتیم؟ کی سیر میشدیم؟ عطش لذتخواهی ما کی فرو کش میکرد؟
این یکی ازون جاهاییه که وقتی بهش میرسم فکر میکنم ما رو آوردن اینجا، تو این دنیا، تا ادبمون کنن. تا بفهمیم که از چی، کِی، و چقدر باید استفاده کنیم. وگرنه همون جا تو اون نعمت بیانتها نگهمون میداشتند. بابامون همون اول نشون داد که ماها جنبه آزاد بودن رو نداریم، هنوز ظرفیت نداریم تا تو اون همه نعمت باشیم. حالا آوردنمون اینجا تا ادبمون کنن . همه این بازیهای دنیا و کشمکشها و رسیدنها و نرسیدنها برای همینه. برای اینکه ظرفیت پیدا کنیم. مگه ماها نمیگیم همه چیز به خواست خدا محقق میشه؟ پس اگه اشتباهی هم میکنیم خواست اونه. نه اینکه میخواد خطا کنیم تا عذابمون کنه، نه! میخواد بفهمیم که کجای کارمون میلنگه تا درستش کنیم. اونوقت اگه فهمیدیم و اصلاحش کردیم که بر میگردیم به همون جایی که برامون خلق شده و مسکن اصلیمونه ولی اگر نشد به زور درستمون میکنه. آخه دلش میخواد اونی باشیم که باید. این وسط یه عده هم کاری میکنن که دیگه ماهیت خلقتشون فاسد میشه و باید اسقاط بشن. خلاصه وقتی فکر میکنم به این چیزا یادم میره غصه خوردن بخاطر اشتباهات و مصمم میشم که سعیمو بکنم تا بفهمم از اون اشتباه چیباید گیرم میاومد. گوئیم که مسلماً خیلی وقتها هم موفق نمیشم...
نمیدونم! پیش میاد یه وقتایی دیگه. آدم میخواد یه کارایی بکنه ، اما نمیشه. میخوای سر حرفت بمونی ، اما نمیشه. برنامه ریزی میکنی یه کارایی بکنی ، اما بازم نمیشه. خلاصه همیشه همه چیز ، اون جوری که باید بشه نمیشه...
این چند بیت محصول همین امروز اول صبحه . تقریباً تازهدَمه. واسه خالی نبودن عریضه بد نیست. (دعام کن)
وقتی که راه خواب کمی دور میشود...
وقتی که آش لحظه ، ز غم شور میشود...
فارغ ز لفظ و صنعت و معنی واژهها
ناگه تمام قافیهها جور میشود
از فاعل و فعول و فَعَل بینشانه ، لیک
هم وزن شعر ، این غم منثور میشود
دیشب دلم به سینه نشان کسی گرفت
حالا کسی ، سوار دلم ، دور میشود
میپرسم این سؤال و بپرسید هر زمان
در محفلی روایت منصور میشود...
آن را که تاب حبس زبان نیست ، از چه روی
بر حفظ سرِّ عشق تو مأمور میشود ؟!
شوخی چرخ بین که سلیمان عشق را
بر منبر خطابه یکی مور میشود !
آری حریر عشق ، چنین بر قبای ما
در عین لطف ، وصله ناجور می شود
چشم نجیب «میثمت» ای دوست صد دریغ
با تیر کینه ، در غم تو کور میشود
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
از هر زبان که می شنوم نامکرر است
گاهی فکر میکنم که بعضی از یادداشتها رو بگذارم چند روز بمونه. بعضی موقعها بحثهایی که تو قسمت کامنت میشه مفیده . از یه طرفم فکر میکنم بهتره هر روز وبلاگ به روز بشه تا بتونیم در مورد چیزای بیشتری حرف بزنیم. دوستان هم که لطف میکنن و بیشتر میخونن و کمتر نظری دارن. حالا اگه دوست داشتین شما بگید چیکار کنیم ، زود از مطالب بگذریم یا روشون مکث کنیم و بحث؟ حرفای امیر مهدی تو کامنتی که برای پست قبلی گذاشته درسته ، این راه رفتنیه باید تجربهاش کنی . خود من هم دارم با تمام وجود سعی میکنم که تجربهاش کنم اما نباید از دلبستگیهای سطحی هم غافل شد و بهشون نپرداخت. هر آتشی زمانی اخگری بوده که شعله ور شده.
بگذریم اومده بودم به روز کنم وبلاگ رو یه ذره پشیمون شدم . حالا اجالتاً این چند تا بیت رو مینویسم، بیمناسبت با حالم نیست ،تا فردا هم خدا بزرگه...
زهر است به پیمانه، خوش نوشم و مستانه
دلدار من است آخر ، دردیکش میخانه
گر زهر به جام اوست ، سهل است چو کام اوست
این نکته چه خوش میگفت ، دی واعظ فرزانه
گر خشم به من گیرد، ور عذر بنپذیرد
لطف است همه خشمش ، در مسلک رندانه
گر روی بپوشاند ، ور دیده بگرداند
این جمله همه معنی است، در سیر ملوکانه
در دل بودم شوری ، وز دوری او جوری
با کس نزنم حرفی، زین عشق غریبانه
گفتم که دو دستش را، وان نرگس مستش را
آرم به کف و خجلت ، زین فکر سفیهانه
تا ناله برآوردم ، عِرض رخ خود بردم
کس مینکند باور، درد من دیوانه
در آتش غم سوزم ، چون چشم بر او دوزم
شمع است و منم با او دلداه چو پروانه
زلفش چو به کف آرم ، از دیده دُرر بارم
جان طرفه کنم قربان، در مقدم جانانه
گو ید که شوی «میثم» ، چون بر درِ ما مَحرم
کفران مکن این نعمت ، با فکرت بیگانه
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک