بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 1
دیروز از حال بدی براتون نوشتم. متأسفم . قرار نبود اینجا از این خبرا باشه ولی شد دیگه. چیکار میشه کرد. عوضش امروز کلی خدا بهم حال داده .
گور بابای هرچی حال بدی و خاطرات بده. بارون دیروز و امروز با اینکه منو یاد یه خاطراتی مینداخت که عذابم میده ولی صحنه های خیلی قشنگی رو بوجود آورد.
حس خیلی خوبی داشت. جاتون خالی دیشب تا دیر وقت با ماشین توی خیابونای خیس پرسه میزدمو از منظره ها و هوای عالی که بود لذت میبردم. اتفاق امروزم
که عیشم و کامل کرد. جای همتونو خالی میکنم انشاءالله فردا شب دارم میرم پابوس امام رضا(ع). یه دوست یهو بهم گفت که همه چیزو برای رفتنم مهیا میکنه.
جای هرکی دلش اونجاست خالی.
دیدین گفتم هیچ لحظه بدی ارزش نداره که پا بندش بشیم. این دفعه لحظههای تنهاییم داره با یکی از بهترین مخلوقات خدا تقسیم میشه. نمیدونین تو دلم چی میگذره. جای همتونو خالی میکنم.
با سینه سردان
منشین چنین زار و حزین چون روی زردان
شعری بخوان ،سازی بزن ، جامی بگردان
ره دور و فرصت دیر اما شوق دیدار
منزل به منزل میرود با رهنوردان
من بر همان عهدم که با زلف تو بستم
پیمان شکستن نیست در آیین مردان
گر رهرو عشقی تو پاس ره نگهدار
بالله که بیزار است ره زین هرزه گردان
صد دوزخ اینجا بفسرد آری عجب نیست
گر درنگیرد آتشت با سینه سردان
آنکو به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازار این بیهیچ دردان
آری هنر بی عیب حرمان نیست لیکن
محروم تر برگشتم از پیش هنردان!
با تلخکامی صبر کن ای جان شیرین
دانی که دنیا زهر دارد در شکردان
گردن رها کن سایه از بند تعلق
تا وارهی از چنبر این چرخ گردان!
امروز قصد نداشتم بنویسم. اما ماجرایی پیش اومد که واردارم کرد به نوشتن. یه دوست که روش حساب میکردم حرفی زد که کلی حالمو گرفت. دلم تو خودش شکست . بی صدای بی صدا . هر چند نمی خواستم تو این وبلاگ حرف از غصه و دلتنگی بزنم اما بالاخره اینجور لحظه ها هم جزئی از زندگین نمیشه فیلترشون کرد.
تا حالا شده با احساس دست کسی رو بگیرین و اون با عصبانیت دستشو از دستتون بیرون بکشه؟
شده با کسی درد دل کنین و کمک بخواین و در جواب بهتون بگه مشکل خودته مزاحم من نشو؟
فرق نمی کنه کی باشه . پیش اومده براتون؟ حالا اگه اون فرد کسی باشه که بی تأثیر نبوده توی درست شدن اون مشکل. کسی که اعتماد کردید بهش... اونوقت چی؟ چه حسی دارید؟
مسأله امروزم یه همچین چیزی بود. نمی خوام مشکلاتمو گردن کسی بندازم. نه هیچوقت هیچ کسی به اندازه خود آدم تو بوجود اومدن مشکل و رفع اون مؤثر نیست. میگن وقتی با یه انگشت به کسی اشاره میکنی که مشکلتو به گردن اون بندازی سه انگشتت به طرف خودته.
ولی دلم بدجوری گرفت چاره ای نداشتم که اینجا بنویسم. ببخشید که لحظه هاتونو با این چرندیات هدر دادم. حلال کنید. ولی شایدم به دردتون خورد کی می دونه.
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر بی نقاب قبول نمیکند
حالا واسه اینکه زیادم در حقتون اجحاف نشه سه تا بیت از استاد هوشنگ ابتهاج تقدیمتون میکنم.
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر در این خانه تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
یا علی
راستی چقدر از عمرمونو تنهائیم؟ چند لحظش رو ؟ چند ساعتش رو؟ چند روزشو ؟
... یا چند سالشو؟ تو این اوقات تنهاییمون چیکار میکنیم؟ به چی فکر میکنیم؟
تنهائیمونو باکی یا چی تقسیم می کنیم؟
لحظات تنهائیمون از مهمترین لحظات زندگیمونه چون میتونیم تو این لحطهها بفهمیم کی هستیم. میتونیم بفهمیم چند مرده حلاجیم.آخه ماها چه بخوایم و چه نخوایم ، دونسته یا ندونسته تو حضور دیگران یه چیزایی رو مخفی میکنیم یا لااقل یه جور دیگه جلوه می دیم.اما تو تنهائیامون لزومی نداره این کار رو بکنیم چون اونی که ما رو میبیه که میدونه چیکاره ایم با خودمونم که رو در بایستی نداریم واسه همینم بیپردهی بیپردهایم . فرقی نمیکنه کی هستیم و چکاره ایم ، میتونیم تو تنهایی خودمونو درست تماشا کنیم .
می تونیم بفهمیم چقدر صافیم. آدمیم یا نه....حواسمون به تنهائیامون باشه. مخصوصا اگر مثل من زیاد تنها میشین مثل همین روزا...
لحظه ها مون دارن همینجوری فرار میکنن . تو می دونی چند لحظه دیگه از عمرت مونده؟ میترسم که لحظه آخر برسه و من هنوز با ایکاش همراه باشم.
اینم یه شعر از استاد بهمنی در مورد تقسیم تنهایی. تقدیم شما:
تنهائیم را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهائی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت ، بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستائی را ، که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر ، اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
دوباره بلبل طبع ترم غزلناک است
نوای نای وجودم دوباره غمناک است
میان باغچه انتظار دستانم
بجای ململ دستت کویری از خاک است
چقدر منتظرانه به راه زل بزنم
هوای آبی چشمم همیشه نمناک است
نگاه پنجرهها تشنه جمال تواند
که جلوهگاه تمام عواطف پاک است
چگونه وصف کنم با غزل تو را که تویی
ترانهای که نوایت همه طربناک است
تو آن قصیدهای که تورا حق سروده از سر شوق
سرودن از تو وصفت ورای ادراک است
کدام لحظه نگاهم مرا اسیر تو کرد
که بی تو چشم من افتاده بر سر خاک است
حرام شد به نگاهم به جز تورا دیدن
عجب که مفتی عشقم چقدر بی باک است
ببخش بر من اگر این گزافهها گفتم
که اسب تکرو مهرم عجیب چالاک است
این بیت رو هم از مولانا نازکی همدانی تقدیمتون میکنم تا اگر شعر من حالتونو بهم زد این تلافی کنه:
مانده خالی جای مجنون در بیابان بلا
میبرد سودا که بنشاند به جای او مرا
مرگ یکی از بزرگترین مسائل زندگی هممونه که شاید بارها و بارها باهاش درگیر میشیم. بهش فکر میکنیم، ازش فرار میکنیم ، ازش میترسیم یا حتی بعضیامون بهش مشتاقیم.
کاری به این ندارم که دیدگاه هرکدوممون در مورد این مسأله چیه ، حرف من با اونایی که ترس از مرگ دارن.
ترس از مرگ خیلی چیز خوبیه ( تو روایت داریم که زنده کننده دلهاست) ولی به شرط اینکه این ترس کمکمون کنه که درست زندگی کنیم. بعضی از ما اونقدر از لحظه مرگ یا هر چیز نگران کننده دیگه ای تو زندگیمون میترسیم که باعث مرگ لحظههای زندگیمون میشیم. یعنی عوض اینکه ترسمون از مردن باعث بشه بهتر زندگی کنیم و از فرصتها و لحظه لحظههامون بهتر استفاده کنیم ، باعث میشه که همین لحظه هایی رو هم که برامون تا لحطه مردنمون باقی مونده با ترس و افسردگی هدر بدیم.
پس عوض ترس بهتره درست فکر کنیم و با دوباره کاری و تکرار اشتباهات لحظههامونو هدر ندیم . هرکارمونو با فکر انجام بدیم تا همین لحظه های باقی مونده رو از دست ندیم.
باید شجاع باشیم. خیلی وقتا باید همه چیزو شجاعانه قبول کرد. باید خودپذیر باشیم. باید اشتباهاتمونو قبول کنیم . هیچ کدوم معصوم نیستیم. اشتباه همراه انسانه فقط نباید تکرار بشه. از گذشته درس بگیریم. برای آینده برنامه بریزیم و در حال زندگی کنیم. از آرزوهای دور و دراز هم بپرهیزیم....
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک