سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 105217

  بازدید امروز : 11

  بازدید دیروز : 3

لحظه

 
یاد، کلید اُنس گرفتن است . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/10/23::: ساعت 2:46 عصر

 

 

آلوده‏ای تو حافظ ، فیضی ز شاه درخواه

کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

دریاست مجلس او دریاب وقت و دُر یاب

هان ای زیان رسیده ، وقت تجارت آمد

 

حقیقت چیه؟ تو بگو ... تو بگو به چی میشه گفت حقیقت. در طول روز بارها و بارها با آدمایی صحبت می‏کنیم که در مورد مسائل مختلف با اعتماد به نفس اظهار نظر می‏کنن و گاهی هم می‏بینیم که نظرات آدمای مختلف در مورد یک موضوع واحد متفاوت و حتی متضاده. این میون نکته‏ای که اهمیت داره اینه که معمولا تمام این آدما اعتقاد دارن حقیقت اون چیزیه که اونا میگن و با اطمینان کامل حرف دیگران رو رد می‏کنن. ولی این که نمیشه...

اگه بگیم همه اینا راست میگن و حقیقت از دیدگاه هرکدوم اینا می‏تونه درست باشه و نظر هرکدوم به جای خودش صحیحه، باید قبول کنیم که تصمیم افراد مختلف درمورد موضوعات یکسان حتی اگه با هم تضاد داشته باشه درست و منطبق بر حقه. در نتیجه باید وجود خیر و شر و سعادت و شقاوت رو نفی کنیم و بگیم هرکس، هرطور که تصمیم گرفت و گفت و عمل کرد درسته. بنابراین نه کسی مستوجب پاداش و عذابه و نه توفیری در سرنوشتش ایجاد میشه.

اگه بخوایم هم همشونو رد کنیم که منطقی نیست. با در نظر گرفتن این موضوع که اغلب آدمهایی که ما باهاشون برخورد داریم آدمهای مغرضی نیستند و واقعا می‏خوان حقیقت رو بگن و طبق اون عمل کنن، اینطور به نظر می‏رسه که اغلب ماها در تشخیص حقیقت ( که با این تفاصیل حتماً یک مفهوم واحد و مشخصه) دچار مشکل هستیم.

ولی ماکه هممون داریم سعی می‏کنیم و حواسمونو معطوف به این کردیم که درست عمل کنیم و در مسیر حق باشیم ، پس چرا این اتفاق می‏افته؟ می‏تونیم بگیم که آگاهی‏های ما نسبت به مسائل کافی نیست. ولی کم ندیدیم آدمایی رو  که در مورد مسائل اطلاعات کافی دارن اما  با وجود این بازم  طبق حق عمل نمی‏کنن.

...آره تو راست میگی! چیزایی هستن که روی تصمیم‏گیری و عملکرد افراد تأثیر میذارن و به اونا جهت می‏دن- مثل در نظر گرفتن منافع شخصی-. ولی خود من یا تویی که داریم این حرف رو می‏زنیم چرا با وجود اینکه می‏دونیم اینجوریه باز هم اجازه می‏دیم این منافع توی باورمون از حقیقت مؤثر باشه. مگه ما نمی‏خوایم طبق اون چیزی که درسته و واقعیت داره زندگی کنیم.

بعضیا میگن انسان توی یه گوی شیشه‏ای زندگی می‏کنه و به طور طبیعی اون چیزی که می‏بینه انعکاس خودشه. یعنی تعبیر ما نسبت به حقایق جهان اطرافمون طبق این نظریه انعکاس افکارمونه و ما به طور غریزی مسائل پیرامونمون رو اون طوری می‏بینیم که دوست داریم ببینیم و واقعیات رو اونجوری که دوست داریم تعبیر می‏کنیم( که البته این توی اصل واقعیت تأثیری نداره).

خب معلومه با قبول این فرضیه برای رفع مشکل باید چیکار کنیم. باید سعی کنیم افکار ، گفتار و اعمالمونو از حالت غریزی در بیاریم و اختیارشون رو به دست بگیریم. برای این کار هم نیاز به یه وسیله داریم، یه ملاک ، یه میزان...

مسأله بعدی اینه که در اکثر موارد مرز بین حقیقت و غیر اون یک خط مشخص نیست و نمی‏تونیم به راحتی بین این دو تمایز قائل بشیم . در حقیقت این مرز با اینکه هست، پررنگ نیست و تا کاملا تو یک طرفش قرار نگیری نمی‏تونی تشخیص بدی توی قسمت حقی یا باطل، چیزی مثل مرز بین آفتاب و سایه. مشکل آدمای مثل من هم اینه که عمرشون رو دقیقا روی این مرز می‏گذرونن و در نتیجه دائما با این مسأله که طبق حق عمل میکنن یا نه درگیرن.

با این تفاصیل چاره چیه؟ باید همینطور ادامه داد و شاهد دعوا بر سر حقیقت بود و هرطور که پسند خودمونه رفتار کرد یا نه ؟

دقیقاً اینجا یکی از همون جاهاییه که آدم لحظه کم میاره و می‏ترسه از این که لحظه‏هاش تموم بشه. چون تنها راه چاره اینه که خودتو انقدر بکشونی تا کاملا در قسمت حق واقع بشی و به آفتاب برسی . اونجاست که دیگه میشه نگران نبود. نگران اینکه چیزی مخالف حق هست یا نه. نگران اینکه لحظه‏ها کم میان یا نه . نگران اینکه چیزی که می‏خوایش واقعاً و حقیقتاً خواستنیه یا نه. و نگران این که...

البته اگه بخوایم بریم تو سایه و از خنکای مدتی که هست استفاده کنیم، بازم نمی‏خواد زیاد نگران باشیم ، تازه چندان زحمتی هم نداره. شنیدی که یه ضرب‏المثل قدیمیه که میگه «... نرو به سایه ، سایه خودش میایه».

اگر از روی این مرز ندوایم به سمت آفتاب کم کم سایه حرکت می‏کنه و مارو  تو خودش می‏گیره و اونوقته که با سایه افکارمون سرگرم میشیم تا ظهر بشه و خورشید کاملاً بالا بیاد به حسابمون برسن. بدون اینکه سایه‏بانی داشته باشیم یا تحمل گرمای آفتاب رو....


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: شنبه 86/10/22::: ساعت 1:50 عصر

 

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

 

 

چند بار تا حالا ، حالمون عوض شده؟ چند بار در طول عمرمون از یه چیزی خوشمون اومده و بعد ازش بدمون اومده یا بر عکس؟ چندبار با چیزی موافق بودیم و بعد باهاش مخالف شدیم و فهمیدیم اشتباه کردیم یا برعکس؟ چندبار کاری رو که فکر می‏کردیم درسته انجام دادیم و بعد پشیمون شدیم و فهمیدیم اشتباه می‏کردیم؟ چندبار تا حالا از اینکه با عجله چیزی رو قبول یا رد کنیم پشیمون شدیم و باز هم همین کار رو کردیم؟

چقدر تا حالا گناه کردیم و بعد از لذتی که بردیم حالمون گرفته شده و به قول خودمون توبه کردیم ولی دوباره بعد یه مدت همون گناه رو تکرار کردیم؟ چند بار تو عصبانیت حرفی زدیم که دل کسی رو شکونده و بعد پشیمون شدیم ولی هر دفعه دوباره همون آش و همون کاسه بوده؟ و چندبار...

چند بار در طول عمرمون ؟ چند بار در سال؟ چند بار در ماه؟ .... و چند بار در روز؟

چقدر و تا کی می‏خوایم همه رو ... که نه خودمون رو گول بزنیم؟ تا کی می‏خوایم هر روز بساط حقه‏بازیمون رو یه جا و یک جور پهن کنیم و سرمون رو تو برف باورهایی که برای خودمون میسازیم فرو کنیم و فکر کنیم محور حقیقت افکار پوچ و باورهای غلط ماست که با رنگ و لعاب های مختلف دینی و علمی و ادبی و هزار چاشنی و ادویه دیگه قالب خلق خدا می‏کنیمشون و با هزار قدرت عقل و منطق برای خودمون توجیه‏شون می‏کنیم.

باباجون منی که انقدر متغیره حالم و نمی‏دونم اینی که الان می‏گم یه ساعت دیگه بهش پای بندم یا نه ، چرا باید تا یه خورده حس کردم حالم خوبه و به زعم خودم خدا ممکنه یه ذره دلش باهام نرم شده باشه  یا اینکه چیزی خوندم و فکر کردم چیزی بارم شده - که حالا معلومم نیست شده باشه یا نه و اگه شده تازه معلوم نیست چیه - دهنمو باز کنم و شروع کنم به وعظ و نصیحت دیگران که بله.... چنین است و چنان نیست... خدا اینجوری دوست داره و اونجوری دوست نداره ... حق اینه و اون نیست... شما چرا عوض اینکه اینجوری کنی اونجوری می‏کنی ... و از این قبیل .

آخه مایی که تا حالا یه کار رو صد بار انجام دادیم و صدبار هم ازش پشیمون شدیم ، حرفی رو صد بار زدیم و صد بار ازش برگشتیم ، هزارها بار توبه کردیم و هزارها بار توبه شکستیم دیگه باید از خودمون خجالت بکشیم که چرا ادعای ارشاد دیگران رو می‏کنیم و دم از حرفایی می‏زنیم که اگه به روال گذشته زندگیمون نگاه کنیم برای خودمون هم باعث سرافکندگیمون میشه و خلاصه قبایی رو به تن خودمون بکنیم که برای پدرجدمون هم گشاده.

طرف تا دیروز مثل چی بند نفسش بود و هنوز هم معلوم نیست از بندش در اومده باشه - که البته معلومه که در نیومده ، فقط رنگ بندش عوض شده - شروع میکنه به گفتن که بعله... شما چرا عوض اینکه انقدر دنبال این مسائل برید از اشتباهاتتون توبه نمی کنید و به سمت خدا نمیاید؟!! چرا انقدر رو اشتباهتون پا فشاری می‏کنید؟!!  چرا انقدر به شیطون میدون می‏دید؟!!

تازه وقتی ازش می‏پرسی

عزیز من! الان چند وقته که از این اشتباه بزرگی که کرده بودی به قول خودت توبه کردی؟ این دفعه چندمه که توبه می‏کنی ( یا بهتر بگم چند بار تاحالا توبه کردی که این کارا رو نکنی و دوباره کردی؟) از وقتی که توبه کردی تا حالا چند روز گذشته ؟ تازه تو این چند روز چند بار دلت تنگ شده که اون کارا رو تکرار کنی و تو رودربایستی خودتو و خدا گیر کردی؟ اصلن بگو ببینم دفعه قبلی که توبه کرده بودی این کارارو نکنی و بعد دوباره تکرارش کردی، به قولت خودت این توبه‏ت! چقدر طول کشید؟

بر می‏گرده می‏گه بابا من شرایطم فرق می‏کرد ، اوضاعم بد بود ، کاش اون دنیا خدا بهم فقط یه ذره اجازه حرف زدن بده، فقط یه ذره ...

بعد می‏گی : اگه دوباره به دنیا بیای این کار رو تکرار می‏کنی؟

با پررویی می‏گه : اگه شرایطم همینی باشه که بود آره . ولی اگه عقل الانم رو داشته باشم نه!

این توبه یه آدمه! اینه مفهوم پشیمونی! این توبه کسیه که خودشو واعظ دیگران می‏دونه! و جالب تر اینکه از همین حرفها هم با هزار توجیه فرار می‏کنه و حاضر نیست حتی بهشون فکر کنه و میگه من اصلن اینجوری که تو می‏گی نیستم!

چقدر بد وضع آدمای مثل منی که حالشون اینجوریه! چقدر حالم ازین آدما بد میشه! ( به کسی نگین ها همین چیزایی که الان دارم می‏نویسم هم شبیه همین کارای چندش آوریه که گفتم. ولی خدا می‏دونه فقط درد دله نه وعظ!) و چقدر بیشتر حالم بد میشه از آدمایی که تا دوتا حرف به ظاهر خوب از این آدما می‏شنون با نیت های پاک و البته گاهی هم ناپاک، دورشونو می‏گیرن که به‏به تو چقدر دلت پاکه ، خوش به حالت که انقدر زلالی، اینایی که میگن تو بدی خودشون اسیر نفسن و...

چه بد بختند آدمای مثل من و چه بد بخت ترن آدمای تمجید کننده. آخه من نمی‏دونم چرا خودمونو می‏کنیم مرکب شیطون؟!

بابا جون تمجید از کسی که نمی‏دونی تو چه وضعیه و نمی‏دونی یه ساعت دیگه چه حالی داره واسه چیه؟

از اون طرف آخه این من -که وصف کردم- چه جوری می‏تونم بگم خوب شدم و تازه به خودم اجازه بدم دیگران رو هم نصیحت، توبیخ ، قبول یا رد کنم؟!

«وقتی بگیم ما دیگه تو مسیر حقیم که لحظه آخر زندگیمون رو هم گذرونده باشیم و تا اون لحظه تو مسیر حق استوار مونده باشیم»

دیگه باید خودمون بفهمیم کی ‏میشه این حرف رو زد.

داستان سفر کاروان امام حسین(ع) رو به سمت کربلا بخونیم. بودن آدمایی که شش ماه با حضرت سفر کردند و تو کاروان ایشون بودند ولی شب حادثه به لشکر دشمن پیوستند و یا از معرکه فرار کردند. یعنی درست در لحظاتی که باید حق و باطل مشخص می‏شد و سره از ناسره جدا. تازه خیلی از اونایی که تیر به سمت خیمه‏های امام حسین (ع) رها کردند پیشونیشون جای سجده داشت و برای جنگیدن با پسر پیغمبر خدا غسل شهادت کرده بودند و فکر می‏کردند برای خدا می جنگن. شیطون نمیاد تو رو مون وایسه و زل زل بهمون نگاه کنه بگه سلام من شیطونم بیا می خوام گمراهت کنم. درست همون موقعی که فکر می‏کنیم در راه حقیم و به مقامی رسیدیم در سلوک، باید بترسیم که داریم دنبال شیطون می‏ریم و در سلوک نفسانی هستیم. اینو از من که مدتهاست باشیطون رفیقم قبول کن. اگه شد بیشتر در مورد این رفیقمون صحبت خواهیم کرد.

پیغمبر(ص) به امیرالمومنین(ع) میگه یا علی به تعداد راه‏هایی که تو برای رسیدن به خدا بلدی شیطون راه بلده که تو رو گمراه کنه، اونوقت آدمای معلوم الحالی مثل من ادعای شناختن فریب شیطان رو می‏کنن و دم از رهایی از بند شیطون می‏زنن و دعوت به حق می‏کنن!!!!!!

لب مطلب اینه که :

در مورد خودمون و دیگران فقط وقتی قضاوت کنیم که لحظه آخر زندگی رسیده‏ باشه.

البته منظورم قضاوت مطلقه.

بنابراین سکوت بهتر ........

 

 ای دل ساده بکش درد ، که حقت اینست

از زمانه بشو دلسرد ، که حقت اینست

هرچه گفتم نشو عاشق نشنیدی حالا

همچو پائیز بشو زرد ، که حقت اینست

دیدی آخر دم مردانه بجز لاف نبود

بکش از مردم نامرد ، که حقت اینست

آنچه بر عاشق بیچاره روا دانستی

فلک آخر سرت آورد ، که حقت اینست

(با تشکر از امیرمهدی عزیزم)


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: چهارشنبه 86/10/19::: ساعت 11:23 صبح

 

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین(ع)

اکشف کربنا به حق اخیک الحسین(ع)

 

امروز روز آخر ماه ذی‏الحجه است و فردا روز اول ماه محرم و آغاز عزاداری برای جلوه اعظم عشق.

رفت حاجی به طواف حرم و بازآمد

ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم

 

کاش پیش از اینکه وارد این بزم بشیم پاک بشیم. به قول اهل دلی، زشته که ناپاک به این حلقه وارد شیم و اونجا خودمونو پاک کنیم. کاش طوری بشیم که پسند صاحب مجلس و اهل این حلقه بشیم. کاش هرچی هستیم ، یه طوری بشه که یه طور خوب وارد مجلس بشیم. اگه اینطوری نشه و ما از جنس اهل این مجلس نشیم ، حتی اگه کلی تحویلمون بگیرن بازم کلی معذب می‏شیم.

گرچه ای دوست ز عمرم تو ندیدی خیری

مرگ من را به سحرگاه محرم بنویس

 

نمی دونم تو، تو چه حالی هستی و چه وضعی داری، اما اگه مثل منی و غفلتهات کلی مسیرتو دور کردن ( یادته که تو پست «لحظه‏ای غفلت» در موردش حرف زدیم) حالا این اون راه میان بریه که طراح بازی زندگیمون برامون گذاشته ( یادته که تو پست «بی خوابی، تو بگو میشه چند لحظه» در موردش حرف زدیم) . این همون رمز مخفی بازیه . رمز نامیرا شدن. رمز عشق...

در طواف حرمم گفت بگوش آگاهی

حلقه میکده را هم به ادب زن گاهی

بینی از مروه میخانه صفای رخ دوست

گر کنی سعی و در این حلقه بیابی جایی

عرفاتی است در دوست که عشاق رسند

اندر آن کوی، نه هر بی‏خبری ، خودخواهی

 

خلاصه دیر بجنبیم باختیم. باید یاد بگیریم دل کندن رو. باید از همه چیز برید و به همه چیز رسید. دوست داشتن آری ، دل بستن نه....

این ازون فرصت هایی که میاد و اگه غفلت کنیم کلی عقب می‏مونیم. این ازون بسته هاییه که تو مسیرت گذاشتن و اگه بگیریش کلی امتیاز و جونتو زیاد میکنه و باعث میشه اشتباهات بعدی گیم اورت نکنه. نمی‏خوای بگی که دیگه اشتباه نخواهی کرد؟!!!

خلاصه حواسمون به هم باشه خیلی برای هم دعا کنیم. مطمئن باش اثر دعای برای هم رو خیلی زود تر از دعا برای خودمون تو زندگیمون می‏بینیم. اینو تجربه کردم...

من از پیِ پی‏خجسته‏ای می‏گردم

با همسفران خسته‏ای می‏گردم

آنجا که عتیقه می‏فروشند کجاست

دنبال دلِ شکسته‏ای می‏گردم

 

تو این چیزا رو خیلی بهتر از من می‏دونی اما می‏نویسم تا هم تو ، هم خودم هر وقت دلمون برای این روزا تنگ شد بخونیمش و حس این روزا تومون زنده شه...

فراق و  وصل چه باشد رضای دوست طلب

که حیف باشد ازو غیر او تمنایی

 

التماس دعا


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: چهارشنبه 86/10/19::: ساعت 10:38 صبح

 

غلام همت سروم که زیر چرخ کبود

زهرچه رنگ تعلق پذیرد آراد است

 

 

این روزا خیلی حرف داشتم که بزنم ، اما نشد هر کاری کردم. یا وقت نبود یا موقعی که می شد نوشت من نمی تونستم بنویسم.

 گفتم که ظاهرا حضرت عزرائیل مأمور شده به فامیل ما. این دفعه هم نوبت یکی از نزدیکان بود. حسابی با مرگ و بهشت زهرا و قبر و... دست و پنجه نرم کردم.

تو این مدت اخیر تو مراسم سوگواری خیلیا شرکت کرده بودم . خیلیا از فامیل ، دوستان و همسایه ها، که البته توشون دو سه تا جوون هم بود. اما خیلی وقت بود که تو هیچ کدوم از این مراسمها مرگ برام انقدر مهم جلوه نمی کرد. نه از این جهت که مردن رو جدی بگیرم یا نه ، منظورم از این نظره که به حواشی مرگ توجه نمی کردم. مراسم عزاداری آدما برام شده بود شبیه یه کارناوال چندش آور که به جز نزدیکترین افراد به میت، بقیه یا برای نمایش خودشون اومده بودند اونجا، یا داشتن کاسبی میکردن و یا در بهترین حالت اومده بودن تا یه دیداری با فامیل تازه کنن. این وسط یه عده هم بودن که دلشون برای بازمانده بیچاره سوخته بود و اومده بودن بهش بگن ما هم هستیم.(بنده خدا میت!!!)

خلاصه تو این مراسما بیشتر آدما و کاراشونو نگاه می کردم. چندشم میشد از آدمایی خودشونو خیلی ناراحت جلوه می‏دادن و بی‏خودی زجه می‏زدن و داد و بیداد می‏کردن در حالیکه حد اکثر یه ذره ناراحت بودن و از مداحایی که سعی می‏کردن خانواده بازمانده رو بچزونن تا مجلس گرمی کنن و از ...

اما این دفعه فرق می‏کرد . عوض اینکه به کشتی گرفتن مرده شور با جنازه و به نگاه شخص متوفی به این وضعیت و به آدمای شرکت کننده تو مراسم فکر کنم به فکر حال متوفی تو لحظه مردن و بعد از اون بودم.

این بود که یه حسی که مدتها فراموشش کرده بودم توم زنده شد و تمام وجوودمو لرزوند. سالها بود که به چیزی دل نمی‏بستم و حسابی حواسم به خودم بود تا همین یکی دو سال گذشته که انقدر این وضعیت عادی شد که یادم رفت باید حواسم باشه و در نتیجه ... (نمی‏خوام زهد فروشی کنم . متاسفانه مشکل همینجا بود که لطف خدا رو توانایی خودم تلقی کردم . نه به زبان ، که به دل)

با گذشت اون همه مدت و دل نبستن، دیگه حالا دل کندن یادم رفته. راستشو بگم بزرگترین درد زندگیم الان اینه که بلد نیستم و نمی‏تونم دل بکنم. آره درد بزرگ من دل کندنه ...

یه شعر هم در مورد زمستون گفتم که البته بیشتر رنگ مرگه . اگه با خودم کنار اومدم می‏ذارمش رو وب.


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: شنبه 86/10/15::: ساعت 2:14 عصر

 

این روزا حسابی کارام با هم قاطی شده . از یه طرف حجم کارم کلی زیاد شده، از اون طرف ناچار شدم هفت هشت روز برم سفر ، از طرف دیگه آفت زده به فامیلو اهالی دارن یکی یکی به لقاء الله می‏پیوندن ، از طرف دیگه هم آخر ترمه و کلی جزوه ناقص و تحقیق انجام نشده و درس نخونده دم امتحان ریخته سرم و...

همه اینا باعث میشه که کلی بدو ام  تا تازه فقط به این کارا برسم و نتیجتاً فکر کردن اجالتا تعطیل...

اینه که میگن هر کاری رو باید سر وقتش انجام داد تا به روز من دچار نشید. حالا هر چند دارم کارامو یکی یکی انجام می‏دم ولی دیگه نه لذت به موقع انجام دادنشونو داره نه فایدشو. درست مثل غذای سرد شده و از دهن افتاده می‏مونه...

راست میگن که :

«آدمای موفق هفته‏شون پر از امروزه  و آدمای ناموفق هفته‏شون پر از فرداست».

 

خلاصه ببخشید اگه سر زدید و به روز نکرده بودم . تا آخر امتحانا صبر کنید از خجالتتون در میام. البته تو این مدت هم حتما بروز خواهم کرد. ان‏شاءالله


 
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ