بازدید امروز : 93
بازدید دیروز : 1
چقدر جالبن بعضی لحظه ها. واسه بعضیا عین خوشین و برای بعضیا خود ناخوشی. منظورم این نیست که تو یه لحظه موجودات مختلفو تو جاهای مختلف بررسی کنیم. حالا اگه شد راجع به اونم حرف میزنیم. منظورم اینه که گاهی تو یه لحظه ، تو یکجا و با یک واقعه یکی به هرچی میخواد میرسه و یکی همه چیزشو از دست میده.
مثلا لحظه ای رو که یه ماهی به قلاب میفته تصور کنید. ماهی بیچاره داره با خیال راحت شنا میکنه که یه طعمهی وسوسه انگیز رو میبینه. کاری نداریم تو چه حالیه ولی حتما تو آرامشه که به بلعیدن طعمه فکر میکنه. خلاصه با دیدن اون طعمه به سرعت میره طرفش و با اشتهای تمام دهنشو تا جایی که می تونه باز میکنه تا مطمئن بشه که حتما با اولین حرکت طعمشو می بلعه .... دهنشو با تمام نیرو دور طعمش می بنده ... اما افسوس که طعمه به سقف دهنش دوخته می شه و ماهی بیچاره تو حسرت خوردن اون طعمه میمونه و در حالی که اونو تو دهنش داره از لذت خوردنش محروم میشه و تازه این حداقل بدبختیشه. چون اون ماهی همه چیزشو یعنی زندگیشو برای رسیدن به اون وسوسه از دست میده. امید ماهی نا امید میشه و تو حسرت رسیدن به هدفش دُم میزنه تا شاید خودشو نجات بده، اما...
حالا تو همین لحظه به روی آب نگاه کنیم. یه ماهی گیر بیچاره مدتهاست که همین طور بیحرکت نشسته و قلابشو تو آب انداخته . دیگه داره حوصلش سر میره . ولی چاره ای نداره نمیتونه دست خالی به خونه برگرده. تو همین کشمشه با خودش، که بره یا نه ، که یهو قلابش تکون میخوره . با تمام قوا قلابو بالا میکشه ... یه ماهی پروار درست و حسابی به قلابش گیر کرده. انگار دنیا رو بهش دادن... اون روز به هرچی که می خواست میرسه و خوشحال به خونش برمیگرده...
نمیدونم این قصه چه حسی تو شما ایجاد کرد یا اینکه با چه دیدی بهش نگاه می کنید. دید فلسفی دارید و میگید که ماهی با این حادثه به کمال خلقتش رسید و روزی خلق خدا شد. یا اینکه دلتون برای اون ماهی بیچاره میسوزه که اونطور ناکام موند یا شایدم دلتون برای اون ماهیگیر بینوا میسوزه که باید بیاد و هر روز عمرشو در حسرت گرفتن یه ماهی به شب برسونه یا...
شما ممکنه هر فکری داشته باشید ولی من می خواستم با این قصه بگم درست همون لحظهای که فکر میکنیم دنیا به آخر رسیده و همه چیز تموم شده یه نفر با درست فکر کردن و صبر داره به همه دنیا میرسه. چرا اون یه نفر ما نباشیم؟!
... تازه یه چیز دیگه هم هست که همیشه میگم ، شما ممکنه دلتون برای ماهی یا ماهی گیر بسوزه اما من دلم برای کرم سر قلاب میسوزه. اون بیچاره نه طمع طعمه ای داشت نه به دنبال به دست آوردن چیزی بود فقط این وسط فدا شد تا یکی به هرچی میخواد برسه و یکی هم هرچی داره از دست بده ....
هرچند حال و روز زمین و زمان بد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسیدهای
اینجا برای عشق شروعی مجدد است
من برگشتم. جای همتون خالی . نمی تونم بگم چطور بود ولی خیلی توپ بود. حالا که رفتم و اومدم میخوام کل قضیه رو براتون بنویسم.
این کار احتمالا دو فایده داره و خوندن این مطالب خالی از لطف نیست:
اول اینکه به نظر من باز تأییدیه بر اینکه نباید به لحظات بد اهمیتی داد و باید در اسرع وقت فراموششون کرد. چون بعد از هر لحظه بدی حتما یه لحظه خوب هست و اینکه یادمون باشه تنها نیستیم تو این دنیا. هرچند گرد و غبار آخرالزمانی این دنیا باور عالم غیب رو برامون سخت کرده و برای هر اتفاقی دنبال یه دلیل علمی میگردیم. هرچند خدا، پیامبر ، ائمه و دینمونو گذاشتیم تو پستو واسه روزای گرفتاریمون. هرچند تا گیر نکنیم سراغ این چیزا نمیریم ( تازه اون موقع هم از ناچاری یه تیری تو تاریکی میندازیم . گرفت گرفت . نگرفتم که چیزی از دست ندادیم). واسه همین فکر میکنم باید بگم تا هم به خودم هم به شما یادآوری بشه که امامامون غافل از حال ما نیستن.
دوم اینکه وصف العیش ، نصف العیش.
واما اصل ماجرا...
بعد از بد حالی روز سه شنبه که براتون نوشتم و قضایای اون دوستم، درب و داغون رفتم خونه ( البته واسه اینکه اهل منزل تحت تشعشعات انرژی منفی من واقع نشن همه سعیمو کردم چیزی بروز ندم. اما تو خودم وحشتناک بهم ریخته بودم). شاکی بودم از اینکه اینهمه حال بدی رو هی به این امام و اون امام عرضه میکنم ولی هیچ اتفاقی نمی افته . گفتم بیا! اینم شب تولد امام رضا. حال ما رو ببین شب عیدیه ... غر...غر....خلاصه وضع به همین منوال ادامه داشت تا آخر شب. خودمو با تار و شعر و ... مشغول کرده بودمو تو خودم هی غر میزدم. تو همین حال و هوا بودم که یهو موبایلم زنگ خورد. گفتم کیه اینوقت شب؟! خیلی اعصاب دارم باید حالا...
گوشی رو ورداشتم دیدم یکی از رفیقای قدیمیه که حالا شاید سالی یه بار باهام تماس میگیره. گفتم این دیگه تو این وضعیت از کجا پیداش شد؟! با بی میلی جواب دادم:
- بله...
- سلام میثم.
- سلام . خوبی؟
- آره . فردا میخوایم واسه تولد امام رضا آش شله بپزیم - رسم مشهدیاست- . فردا صبح ساعت 4 بهت زنگ می زنم بیا.
- باشه .( با بی میلی)
- خداحافظ.
-خداحافظ.
خلاصه صبح زنگ زد . پاشدم نماز خوندم . بعد نماز کلی با امام رضا حرف زدم. گفتم من میدونم شما حرفامو میشنوین اما چرا هیچ اتفاقی نمیافته آخه یه نشونهای... چیزی... برام بذارین . بعدش پاشدم حاضر شدم و رفتم . جای همتون خالی . حین کار بهش گفتم شب جمعه کجایی . اگه بیکاری بریم فرحزاد. گفت مشهدم تو هم بیا بریم. گفتم بابا آخه تولد امام رضاست. بلیط گیر نمییاد، مشهد شلوغه. تازه اگه بلیط هم گیر بیارم جا گیر نمییاد.
گفت تو چیکار داری میای یا نه؟
گفتم اگه جور شه آره.
سرتونو درد نیارم. تا شب بلیطو جور کرد. فردا شبشم قبل از حرکت گفت جا برات رزرو کردم و من رفتم مشهد. اونم تو روز تولد امام رضا. تو یه هتل نزدیک حرم. دلتون نخواد غذا هم مهمون مهمانسرای حضرت بودم. خلاصه کلی حال داد، جای همگی خالی.
خود زیارت و رفتن به مشهد تو روز تولد امام رضا یه حالی داشت، اینکه حالا حس میکردم امام رضا کامل به حرفام گوش میده و کلیم تحویلم گرفته یه حال دیگه....
جالب اینکه جمعه ظهر اون رفیقم بهم زنگ زد گفت :
« همش به فکر اینم که چرا من یاد تو افتادم و بهت زنگ زدم! تو تنها کسی بودی که اسمشو پشت دستم نوشتم که یادم نره بهش خبر بدم»....
دیروز از حال بدی براتون نوشتم. متأسفم . قرار نبود اینجا از این خبرا باشه ولی شد دیگه. چیکار میشه کرد. عوضش امروز کلی خدا بهم حال داده .
گور بابای هرچی حال بدی و خاطرات بده. بارون دیروز و امروز با اینکه منو یاد یه خاطراتی مینداخت که عذابم میده ولی صحنه های خیلی قشنگی رو بوجود آورد.
حس خیلی خوبی داشت. جاتون خالی دیشب تا دیر وقت با ماشین توی خیابونای خیس پرسه میزدمو از منظره ها و هوای عالی که بود لذت میبردم. اتفاق امروزم
که عیشم و کامل کرد. جای همتونو خالی میکنم انشاءالله فردا شب دارم میرم پابوس امام رضا(ع). یه دوست یهو بهم گفت که همه چیزو برای رفتنم مهیا میکنه.
جای هرکی دلش اونجاست خالی.
دیدین گفتم هیچ لحظه بدی ارزش نداره که پا بندش بشیم. این دفعه لحظههای تنهاییم داره با یکی از بهترین مخلوقات خدا تقسیم میشه. نمیدونین تو دلم چی میگذره. جای همتونو خالی میکنم.
با سینه سردان
منشین چنین زار و حزین چون روی زردان
شعری بخوان ،سازی بزن ، جامی بگردان
ره دور و فرصت دیر اما شوق دیدار
منزل به منزل میرود با رهنوردان
من بر همان عهدم که با زلف تو بستم
پیمان شکستن نیست در آیین مردان
گر رهرو عشقی تو پاس ره نگهدار
بالله که بیزار است ره زین هرزه گردان
صد دوزخ اینجا بفسرد آری عجب نیست
گر درنگیرد آتشت با سینه سردان
آنکو به دل دردی ندارد آدمی نیست
بیزارم از بازار این بیهیچ دردان
آری هنر بی عیب حرمان نیست لیکن
محروم تر برگشتم از پیش هنردان!
با تلخکامی صبر کن ای جان شیرین
دانی که دنیا زهر دارد در شکردان
گردن رها کن سایه از بند تعلق
تا وارهی از چنبر این چرخ گردان!
امروز قصد نداشتم بنویسم. اما ماجرایی پیش اومد که واردارم کرد به نوشتن. یه دوست که روش حساب میکردم حرفی زد که کلی حالمو گرفت. دلم تو خودش شکست . بی صدای بی صدا . هر چند نمی خواستم تو این وبلاگ حرف از غصه و دلتنگی بزنم اما بالاخره اینجور لحظه ها هم جزئی از زندگین نمیشه فیلترشون کرد.
تا حالا شده با احساس دست کسی رو بگیرین و اون با عصبانیت دستشو از دستتون بیرون بکشه؟
شده با کسی درد دل کنین و کمک بخواین و در جواب بهتون بگه مشکل خودته مزاحم من نشو؟
فرق نمی کنه کی باشه . پیش اومده براتون؟ حالا اگه اون فرد کسی باشه که بی تأثیر نبوده توی درست شدن اون مشکل. کسی که اعتماد کردید بهش... اونوقت چی؟ چه حسی دارید؟
مسأله امروزم یه همچین چیزی بود. نمی خوام مشکلاتمو گردن کسی بندازم. نه هیچوقت هیچ کسی به اندازه خود آدم تو بوجود اومدن مشکل و رفع اون مؤثر نیست. میگن وقتی با یه انگشت به کسی اشاره میکنی که مشکلتو به گردن اون بندازی سه انگشتت به طرف خودته.
ولی دلم بدجوری گرفت چاره ای نداشتم که اینجا بنویسم. ببخشید که لحظه هاتونو با این چرندیات هدر دادم. حلال کنید. ولی شایدم به دردتون خورد کی می دونه.
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر بی نقاب قبول نمیکند
حالا واسه اینکه زیادم در حقتون اجحاف نشه سه تا بیت از استاد هوشنگ ابتهاج تقدیمتون میکنم.
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر در این خانه تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
یا علی
راستی چقدر از عمرمونو تنهائیم؟ چند لحظش رو ؟ چند ساعتش رو؟ چند روزشو ؟
... یا چند سالشو؟ تو این اوقات تنهاییمون چیکار میکنیم؟ به چی فکر میکنیم؟
تنهائیمونو باکی یا چی تقسیم می کنیم؟
لحظات تنهائیمون از مهمترین لحظات زندگیمونه چون میتونیم تو این لحطهها بفهمیم کی هستیم. میتونیم بفهمیم چند مرده حلاجیم.آخه ماها چه بخوایم و چه نخوایم ، دونسته یا ندونسته تو حضور دیگران یه چیزایی رو مخفی میکنیم یا لااقل یه جور دیگه جلوه می دیم.اما تو تنهائیامون لزومی نداره این کار رو بکنیم چون اونی که ما رو میبیه که میدونه چیکاره ایم با خودمونم که رو در بایستی نداریم واسه همینم بیپردهی بیپردهایم . فرقی نمیکنه کی هستیم و چکاره ایم ، میتونیم تو تنهایی خودمونو درست تماشا کنیم .
می تونیم بفهمیم چقدر صافیم. آدمیم یا نه....حواسمون به تنهائیامون باشه. مخصوصا اگر مثل من زیاد تنها میشین مثل همین روزا...
لحظه ها مون دارن همینجوری فرار میکنن . تو می دونی چند لحظه دیگه از عمرت مونده؟ میترسم که لحظه آخر برسه و من هنوز با ایکاش همراه باشم.
اینم یه شعر از استاد بهمنی در مورد تقسیم تنهایی. تقدیم شما:
تنهائیم را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهائی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت ، بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستائی را ، که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر ، اگر چه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک