سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 106453

  بازدید امروز : 96

  بازدید دیروز : 1

لحظه

 
تنهاترین تنهایی، همنشین بد است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: سه شنبه 86/9/20::: ساعت 4:42 صبح

 

الآن که می‏نویسم ساعت دقیقا 3:50 بامداده و من هنوز بیدارم ...

نزدیک 4 ساعت از امروزم گذشته . دقیقا 230 دقیقه . یعنی 13800 ثانیه. تو بگو ، یعنی چند لحظه؟...

چقدر عجیب و شگفت انگیزه ذهن انسان . در هر لحظه می‏تونه به یه عالمه چیز فکر کنه . به چیزایی که نه تنها از نظر موضوع بلکه از لحاظ زمانی هم یکسان نیستند...

ومن در هر لحظه از این سیزده هزار و هشتصد ثانیه به یه عالمه چیز فکر کردم. به گذشته ، به آینده ، به خودم ، به او ، به تو...

و تو ... تو الآن در چه حالی هستی ؟ (الآن که می‏نویسم . نه وقتی که تو می‏خونی)

خوابی؟ بیداری؟ اگر خوابی خواب می‏بینی؟ اگر خواب می‏بینی چه خوابی می‏بینی؟ لذت می‏بری از خوابت؟ یا خدای نکرده داری کابوس می‏بینی؟ من آرزو می‏کنم که خوابای رنگی و زیبا ببینی. خواب چیزایی که آرزوشونو داری..

اگه بیداری تو به چی فکر می‏کنی؟ این لحظه ها رو چه جوری داری می‏گذرونی؟ شادی ؟ غمگینی؟ امیدواری ؟ نا امیدی؟ من که آرزو می‏کنم شاد و امیدوار باشی...

الآن که می‏نویسم به تو فکر می‏کنم و تو شاید در این لحظات نه تنها به من فکر نکنی بلکه فکر هم نکنی که به تو فکر می‏کنم...

اما..اما یکی هست که هر لحظه به فکر من و توئه ... اصلا شاهد همه فکراییه که در هر لحظه می‏کنیم...

حتی...حتی وقتی هم که بهش فکر نمی‏کنیم  اون به فکرمونه...

امشب از بس ترافیک فکر داشتم حتی شعرمم نیومد.نمی‏دونم یه جور ولع فکر کردن افتاده‏ بود تو وجودم... فقط می‏خواستم فکر کنم . فرق نمی کرد به چی‏فقط می‏خواستم فکر کنم...اما بازم از همه بیشتر به تو فکر می‏کردم. نمی‏دونم این چه حکمتیه که تا میام یه ذره به فکر خودم باشم ، بازم فکر تو هجوم میاره و نمی‏ذاره... نمی‏دونم تو از جون من چی‏می‏خواد؟ اشتباه ننوشتم . نوشتم تو از جون من چی‏می‏خواد. منظورم توئه ... یعنی من تو از جون من یعنی منِ من....

نگو نصفه شبی قاطی کرده ،نه! ... اتفاقا اصلا نه قاطیم نه خوابم میاد...

قبلا گفتم که شب شفافه.. میفهمی که ؟...

بعد از اینکه از دست تو راحت میشم تا میام یه ذره به فکر خودم باشم یاد طول و عرض و عمق دنیا میفتم...

یاد اینکه راه بی نهایت زندگی تا کجا ادامه پیدا می‏کنه؟!... قراره تو این مسیر دیگه چه چیزایی ببینم؟...

آخه می‏دونی وقتی کتاب زندگیمو از مقدمه تا اینجاهایی که نوشته شده یعنی تا همین الآن که دارم با تو حرف می‏زنم ورق می‏زنم، می‏بینم بیشتر اتفاقایی که افتاده یه روزی اصلا قابل تصورم نبوده برام... تو چطور؟ زندگی تو پیش بینی شده بوده؟

وقتی به اینجا می‏رسم هیجان وجودمو می‏گیره . با اینکه از گذشتنو و تموم شدن لحظه‏ها نگرانم ولی از یه طرفم هی مشتاق می‏شم تا لحظه بعدی برسه و ببینم نویسنده کتاب زندگی دیگه جه ماجرایی رو تو داستان من نوشته. خیلی هیجان انگیزه. درست مثل یه بازی کامپیوتری . همش دوست دارم این مرحله تموم بشه و برم مرحله بعد تا ببینم چی‏میشه(هر چند یادم نمیاد آخرین باری که بازی کردم کی‏بود). دیدی توی این بازیا، اینکه ببری یا ببازی مربوط میشه به اینکه چه جوری بازی کنی. هر چقدر بهتر بازی کنی امتیاز بیشتر میاری و می تونی به مراحل بالاتری برسی و هر چقدر بدتر بازی کنی ...

ولی اون چیزی که مسلمه تو این مراحلی که طراح بازی برات در نظر گرفته عملکردت باعث میشه که نتیجه‏ای بگیری و اون نتیجه از دو حال خارج نیست یا می‏‏بری و می‏ری مرحله بعد یا می‏بازی که در این صورت اگه اونقدر امتیاز داشته باشی که گیم اور نشی تازه بایدهمین مرحله رو تکرار کنی...

چقدر هیجان انگیزه نه!... راستی تو چطور فکر می‏کنی ؟...

این تازه مال طول مسیره ... زندگی هرکس یه عرضیم داره که هیچ ربطی به طولش نداره. یعنی میشه یکی طول زندگیش کم باشه و عرضش زیاد، یا برعکس..

مثلا بعضی آدما هستند که زیاد عمر نکردن ولی تو همون عمر کم انقدر اثر گذار بودن که امثال من اگه صد سالم عمر کنیم شاید تنونیم به اونا برسیم. اینه که میگم عرض زندگیشون زیاده...

بسه دیگه من یه عالمه حرف دارم . می‏تونم صد برابر این 13800 ثانیه بنویسم ولی هم تو خسته شدی هم کلی چیز مونده که هنوز بهش فکر نکردم...

هنوزم دارم به تو فکر می کنم. تمام این مدتی که می‏نوشتم هم به تو فکر می کردم. نمی دونم کی‏ هستی. ولی هرکی هستی خیلی دوست دارم. چون حتما انقدر خوب هستی که خدا بهت فرصت داده هنوزم زندگی کنی . اونقدر امتیاز داشتی که با همه اشتباهاتت هنوز گیم اور نشدی . اونقدر دوست داشتنی هستی که هنوزم به تو فکر می‏کنم...

 دوست دارم...


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/9/18::: ساعت 3:8 عصر

... عمو احمد ( شوهر خالم بود ، ما بهش می‏گفتیم عمو)  یه آدم دوست داشتنی به معنای تمام بود. آدم زیاد مذهبی نبود ولی همه اهل فامیل با هر اخلاق و گرایشی دوستش داشتند. حتی بچه‏ها هم عشقشون این بود که برن خونه عمو احمد اینا تا عمو  چار دست و پا دنبالشون بدو و باهاشون بازی کنه . یا اون بشه آقا شیره و ماها آقا روباهه ، کلی با هم بازی کنیم و آخرشم بشینیم رو پشتشو دور اتاق بگردیم. نه! اشتباه نکنید . اصلا شبیه این پدر بزرگای مهربون نبود که نوه‏ها دورشون جمع میشن و بازی می‏کنن. عمو احمد یه دیکتاتور بود تو زندگیش. بچه‏هاش حسابی ازش حساب می‏بردن. حرف حرف خودش بود. سرگرد بازنشسته ارتش بود. قد بلند و هیکل قلمی داشت. با صورتی که همیشه از ته تراشیده و تمیز بود . بوی خمیر ریشش هنوزم وقتی بهش فکر می‏کنم دماغمو پر می‏کنه . چهره جذابی داشت . گونه‏های استخونی و موهای سفیدی که رو شقیقش در اومده بود به چهره‏اش کلاس خاصی داده بود.

اما این آدم با همه این وجناتی که گفتم یه عالمه خوبی داشت که باعث می‏شد همه شیفتش باشن. مثلا اینکه تقریبا روز تعطیلی نبود که به همه زنگ نزنه و نگه جمع بشید بریم فلان جا دور هم باشیم. خودش به تک تک فامیل زنگ میزد و همه رو دور هم جمع میکرد هرکسی هرچی برای ناهار آماده کرده بود با خودش میاورد و همه دور هم ناهار می خوردیم. یادش بخیر . خیلی با حال بود .

... گذشت تا اینکه روزگار این مرد رو هم مثل همه مردایی که تا حالا زندگی کردن یه روز زمین گیرش کرد. عمو احمد به سختی مریض شد و افتاد گوشه خونه . آخرا دیگه آدما رو هم به سختی می‏شناخت. اون موقع من تقریبا شش سالم بود . خوب یادمه چقدر حالم گرفته شده بود.

پسر کوچیک عمو احمد اون روزا تازه تو اوج غرور و سرمستی جوونیش بود. زیاد رعایت حال عمو رو نمی‏کرد. در و پیکر رو بهم می‏کوبید. بی‏ادبانه باهاش برخورد می‏کرد و....

اما هیچوقت یادم نمی‏ره اون روزی رو که همه با هم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه خاله‏اینا. خوب پیرهن مشکیای اطرافیانمو یادمه . فراموش نمی‏کنم صحنه رسیدنمون به خونه خاله اینا رو. چهره یکی یکی آدمایی که اونجا بودنو یادمه. اونجا اولین جایی بود که بخاطر از دست دادن کسی  گریه کردم....

خوب یادمه وقتی  اونجا رسیدیم ، پسر کوچیکه عمو احمد  جولوی در،  از شدت گریه نمی‏تونست سر پا وایسته....

چرا ما آدما تا همدیگرو داریم قدر همو نمی‏دونیم و برای هر چیز مزخرفی دل همو می‏شکونیم؟

چرا قدر محبت دیگران رو نمی‏دونیم و تا کسی بهمون محبت می‏کنه فکر می‏کنیم تحفه‏ای هستیم که اون طرف بهمون محتاجه و براش ناز می‏کنیم؟

چرا آدما نمی‏فهمن محبت یعنی چی؟

چرا....

                 چرا....

                                 ......

 


 
...
نویسنده: میثم مهربانی ::: شنبه 86/9/17::: ساعت 4:33 عصر
ساقی خلوت نشین شام تارم
سیم بر، سیمینه رو ، سنبل عذارم
آفتاب روز و شب ، آئینه‌بندان صداقت
آخرین دور قدح ، ای مستی بعد از خمارم
ریزش باران رحمت ، رویش تاک محبت
روح و ریحان لطافت، رشته صبر و قرارم
اشک غربت ، آه حسرت ، آه از این امید رجعت
 آتشی  زد رفتنت  بر بند بند پود و تارم
چهره‌ات را کنده‌ام با ناخن غم بر رخ دل
چاک چاک است این دل از آن کندن فرهادوارم
هستی‌ام را سوختم تا برفروزم راه، زیرا
هست امیدم که می‌آیی! عبس امیدوارم
کوچه‌ها در انتظارند ، ابرها هم اشکبارند
کاش می‌آمد ولی بیهوده است این انتظارم
ریخت جامم ، سوخت جانم ، رفته از هر یاد نامم
راه می‌خواند مرا، زین کن سمند راهوارم
دشت را گو سینه بگشا، کوه را هم گو فرودآ
داستان رفتن است این، سطری از نو می‌نگارم <>
یار را گو مهربان تر، اشک غم پرکن به ساغر
یک دو جامم ده فزون تر، تا که بیخ غم درآرم
برد از کف عقل و دینم، کرد در می‏ آستینم
باده‏ای در داد و آتش زد حصار اعتبارم
از که نالم وز چه سوزم ، دیده بر مهر که دوزم
او نمی خواهد مرا، چشم وفا بیهوده دارم
دستم از دامن کشید او ، زاری حالم ندید او
دل چرا باید سپردن ، با چنین بی‌مهر یارم
لب چو از هم می‌گشایم ، داغ و حُرم ناله‌هایم
لاله را می‌سوزد از اندوه قلب داغدارم
می‌ حریفم نیست دیگر، سَمّ عشقش کشتم آخر
«میثمم» نامید مادر، تا ببیند سر به دارم
؟

 
نویسنده: میثم مهربانی ::: جمعه 86/9/16::: ساعت 1:29 صبح

 

امروز، روز خیلی پر استرسی داشتم. چون یه عالمه کار داشتم که باید انجامشون میدادم. یه پنجشنبه است و کارای عقب افتاده یه هفته. در عوض این همه کاری که داشتم یه عالمه هم وقت کم آوردم. خلاصه کلی کارای با عجله باعث شد که روحیه «شلمانی» من دردش بگیره و یه ذره بهم بریزه. این اوضاع ادامه داشت تا برنامه آخری که داشتم . یعنی یه قرار تو میدون هفت تیر. سرتونو درد نیارم بعد از انجام کارام ( تقریبا اوایل شب) راه افتادم که برم به قرارم برسم. وارد اتوبان همت شدم و طبق عادت پامو گذاشتم رو پدال گاز و شروع کردم به پر کردن جاهای خالی اتوبان که با توجه به شلوغی شب جمعه حتما می‏تونین حدس بزنین که زیادم جای خالی گیرم نمی‏اومد. به هر حال چیزی از ورودم به اتوبان نگذشته بود که یاد یکی از شعرایی که دوسش دارم افتادم و شروع کردم به خوندن که چه عرض کنم ، مزه مزه کردنش. گاهی یه مصرع یا بیت رو دوسه بار می خوندمو و صفا می‏کردم. جاتون خالی کلی نخورده مست شده بودم ، که یهو...

یهو شعر تموم شد و به خودم اومدم. گفتم من اصلا تو اتوبان همت چیکارمی‏کنم؟! چند لحظه فکر کردم تا یادم اومد قراره برم از مدرس جنوب به میدان هفت‏تیر. اما چه فایده نگاه کردم دیدم دم بزرگراه سردار جنگلم. بنابراین ناچار شدم برم سردار جنگل، بعد از اونجا برم حکیم ،بعدش شهید‏بهشتی و در آخر برم سمت هفت تیر. صرف نظر از ترافیک و اعصاب خوردیش این چند دقیقه غفلتی که کردم یه ساعت ناقابل برام آب خورد و بی‏خود و بی‏جهت یک ساعت دیر سر قرار رسیدم. البته به محض اینکه متوجه شدم با تلفن اطلاع دادم دیر تر میرسم، اماچه فایده...

خلاصه از اونجایی که من شدیدا به نظام علت و معلولی در دنیا معتقدم و به تجربه بهم ثابت شده که هیچ اتفاقی بدون دلیل نمی‏افته طبق معمول کلی با خودم کلنجار رفتم که شاید بتونم دلیل این اشتباه مسخره‏ای که اتفاق افتاد و کلی از وقتمو هدر داد رو بفهمم. بعد از سنجیدن همه جوانب احتمال دادم شاید باید به چیزی توجه می‏کردم و ساده از کنارش رد شدم و این اتفاق یه تذکر بوده تا به خودم بیام. این بود که شروع کردم به بررسی هر کاری که از صبح کرده‏بودم و هر اتفاقی که افتاده بود. یکی‏یکی کارامو و لحظه لحظه رفتارمو سعی کردم به خاطر بیارم....آها! پیداش کردم...

می‏دونین امروز با همه وجودم درک کردم که گاهی از اوقات یه لحظه غفلت حتی اگه باعث نابودی آدم نشه و باعث نشه که هیچ وقت به مقصدمون نرسیم، در بهترین حالت حداقل زیانی که می‏رسونه اینه که راهمونو کلی دور می‏کنه و باعث میشه کلی دیر تر به هدفمون برسیم. تازه بعد از غفلت حتی اگر نابود نشده باشی و پشیمون هم باشی دیگه نمی‏تونی اثر دور شدن از مسیر اصلی رو از بین ببری مگراینکه میان‏بر یپیدا کنی...(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)

من امروز غفلتی کردم که بعدش کلی هم استغفار کردم. ولی راه دور شده و حالا باید کلی انرژی و زمان مصرف کنم تا فرصت از دست رفته رو جبران کنم.

 


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: چهارشنبه 86/9/14::: ساعت 12:56 عصر

 

صدای تک‏تک ساعت ، صدای چک‏چک آب

سفیر سرد سکوتی صبور ، چون مرداب

نگاه یخ‏ زده‏ای پشت قاب پنجره‏ای

نگاه پنجره‏ای خیره در رخ مهتاب

حرارت گس‏ چایی که باز می‏میرد

درانتظار لبی تشنه ‏تر ز صد سرداب

کتاب حافظ خسته ز فال پی در پی

نوای خامش تاری غریبه با مضراب

نمای تار اتاقی به حجم تنهایی

دوچشم خسته مردی که در ربودش خواب

طناب پاره چُرتی که صد گره دارد

خیال آمدنت ، نقشه دلی بر آب

کویر دفتر شعری که باز هم دور است

هزار مصرع از آن شعر عاشقانه ناب

حدیث هر شب « میثم » بدون تو اینست

خراب تر ز خرابم ، شراب تر ز شراب

 

این شعر رو دیشب ساعت 1:30 بامداد گفتم . براتون نوشتمش برای اینکه بهانه ای بشه تا در مورد لحظه‏های شبانمون صحبت کنیم. من شب رو خیلی دوست دارم.

 به خاطر سکوتش . شب آرومه . خیلی از صدا‏هایی که تو محیط اطراف ما ایجاد میشن شبا نیستند. آدمای دور و برمونم اکثرا شبا خوابن. اینه اگه حوصله و تحمل یه ذره بی‏خوابی رو داشته باشیم. شب فرصت خیلی خوبیه تا با خودمون خلوت کنیم. تو آرامشی که گاهی (البته اگر خونمون کنار خیابونای اصلی نباشه) می‏شه صدای سکوت رو شنید.

آره صدای سکوت! حتما خیلی از شما این صدا رو شنیدین. واقعا برای من دوست داشتنیه. میشه تو این  فضا آرامشو تجربه کرد. میشه راجع به چیزایی که دوست داریم بدون هیچ دغدغه‏ای فکر کرد. میشه شعر گفت. میشه شاعری کرد! میشه از طعم گس چای لذت برد یا از طعم هر چیز دیگه‏ای که برات مطبوعه. بدون اینکه هیچ عجله‏ای داشته باشی. می‏تونی آروم آروم و ذره‏ذر‏ه مزه‏شو بچشی. می‏تونی با دقت کتابی رو که دوست داری بخونی . حتی می تونی زیر سیم تارت دستمال کاغذی بذاری و فقط برای خودت تار بزنی بدون اینکه مزاحم کسی بشی. خلاصه تو خلوت شب می‏تونی لذت هر چیزی که دوسش داری و آشوب روز و استرس کارای روزانه نمی‏ذارن ازش لذت ببری، رو حس کنی.

واسه همینه که من همیشه بر  خلاف خیلیای دیگه فکر می‏کنم تو شب همه چیز شفاف‏تره . به نظر من شب زلاله، صافه ، روراسته . تو شب از دروغ کمتر اثری می‏بینی. چون بیشتر دروغگوها خوابن.

خلاصه به نظر من شب بهترین فرصته که با خودت رفیق‏شی و یه چرخی تو خودت بزنی.

بازم می‏گم لحظه‏هامونو زندگی کنیم . نذاریم همینطوری الکی از دستمون فرار کنن. سفت بچسبیمشون که اگه از دست دادیم دیگه هیچوقت بدست نمیان. به قول حافظ:

وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی

حاصل از حیات ای جان ، این دم است تا دانی

 


 
<   <<   6   7   8   9   10      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ