بازدید امروز : 96
بازدید دیروز : 1
الآن که مینویسم ساعت دقیقا 3:50 بامداده و من هنوز بیدارم ...
نزدیک 4 ساعت از امروزم گذشته . دقیقا 230 دقیقه . یعنی 13800 ثانیه. تو بگو ، یعنی چند لحظه؟...
چقدر عجیب و شگفت انگیزه ذهن انسان . در هر لحظه میتونه به یه عالمه چیز فکر کنه . به چیزایی که نه تنها از نظر موضوع بلکه از لحاظ زمانی هم یکسان نیستند...
ومن در هر لحظه از این سیزده هزار و هشتصد ثانیه به یه عالمه چیز فکر کردم. به گذشته ، به آینده ، به خودم ، به او ، به تو...
و تو ... تو الآن در چه حالی هستی ؟ (الآن که مینویسم . نه وقتی که تو میخونی)
خوابی؟ بیداری؟ اگر خوابی خواب میبینی؟ اگر خواب میبینی چه خوابی میبینی؟ لذت میبری از خوابت؟ یا خدای نکرده داری کابوس میبینی؟ من آرزو میکنم که خوابای رنگی و زیبا ببینی. خواب چیزایی که آرزوشونو داری..
اگه بیداری تو به چی فکر میکنی؟ این لحظه ها رو چه جوری داری میگذرونی؟ شادی ؟ غمگینی؟ امیدواری ؟ نا امیدی؟ من که آرزو میکنم شاد و امیدوار باشی...
الآن که مینویسم به تو فکر میکنم و تو شاید در این لحظات نه تنها به من فکر نکنی بلکه فکر هم نکنی که به تو فکر میکنم...
اما..اما یکی هست که هر لحظه به فکر من و توئه ... اصلا شاهد همه فکراییه که در هر لحظه میکنیم...
حتی...حتی وقتی هم که بهش فکر نمیکنیم اون به فکرمونه...
امشب از بس ترافیک فکر داشتم حتی شعرمم نیومد.نمیدونم یه جور ولع فکر کردن افتاده بود تو وجودم... فقط میخواستم فکر کنم . فرق نمی کرد به چیفقط میخواستم فکر کنم...اما بازم از همه بیشتر به تو فکر میکردم. نمیدونم این چه حکمتیه که تا میام یه ذره به فکر خودم باشم ، بازم فکر تو هجوم میاره و نمیذاره... نمیدونم تو از جون من چیمیخواد؟ اشتباه ننوشتم . نوشتم تو از جون من چیمیخواد. منظورم توئه ... یعنی من تو از جون من یعنی منِ من....
نگو نصفه شبی قاطی کرده ،نه! ... اتفاقا اصلا نه قاطیم نه خوابم میاد...
قبلا گفتم که شب شفافه.. میفهمی که ؟...
بعد از اینکه از دست تو راحت میشم تا میام یه ذره به فکر خودم باشم یاد طول و عرض و عمق دنیا میفتم...
یاد اینکه راه بی نهایت زندگی تا کجا ادامه پیدا میکنه؟!... قراره تو این مسیر دیگه چه چیزایی ببینم؟...
آخه میدونی وقتی کتاب زندگیمو از مقدمه تا اینجاهایی که نوشته شده یعنی تا همین الآن که دارم با تو حرف میزنم ورق میزنم، میبینم بیشتر اتفاقایی که افتاده یه روزی اصلا قابل تصورم نبوده برام... تو چطور؟ زندگی تو پیش بینی شده بوده؟
وقتی به اینجا میرسم هیجان وجودمو میگیره . با اینکه از گذشتنو و تموم شدن لحظهها نگرانم ولی از یه طرفم هی مشتاق میشم تا لحظه بعدی برسه و ببینم نویسنده کتاب زندگی دیگه جه ماجرایی رو تو داستان من نوشته. خیلی هیجان انگیزه. درست مثل یه بازی کامپیوتری . همش دوست دارم این مرحله تموم بشه و برم مرحله بعد تا ببینم چیمیشه(هر چند یادم نمیاد آخرین باری که بازی کردم کیبود). دیدی توی این بازیا، اینکه ببری یا ببازی مربوط میشه به اینکه چه جوری بازی کنی. هر چقدر بهتر بازی کنی امتیاز بیشتر میاری و می تونی به مراحل بالاتری برسی و هر چقدر بدتر بازی کنی ...
ولی اون چیزی که مسلمه تو این مراحلی که طراح بازی برات در نظر گرفته عملکردت باعث میشه که نتیجهای بگیری و اون نتیجه از دو حال خارج نیست یا میبری و میری مرحله بعد یا میبازی که در این صورت اگه اونقدر امتیاز داشته باشی که گیم اور نشی تازه بایدهمین مرحله رو تکرار کنی...
چقدر هیجان انگیزه نه!... راستی تو چطور فکر میکنی ؟...
این تازه مال طول مسیره ... زندگی هرکس یه عرضیم داره که هیچ ربطی به طولش نداره. یعنی میشه یکی طول زندگیش کم باشه و عرضش زیاد، یا برعکس..
مثلا بعضی آدما هستند که زیاد عمر نکردن ولی تو همون عمر کم انقدر اثر گذار بودن که امثال من اگه صد سالم عمر کنیم شاید تنونیم به اونا برسیم. اینه که میگم عرض زندگیشون زیاده...
بسه دیگه من یه عالمه حرف دارم . میتونم صد برابر این 13800 ثانیه بنویسم ولی هم تو خسته شدی هم کلی چیز مونده که هنوز بهش فکر نکردم...
هنوزم دارم به تو فکر می کنم. تمام این مدتی که مینوشتم هم به تو فکر می کردم. نمی دونم کی هستی. ولی هرکی هستی خیلی دوست دارم. چون حتما انقدر خوب هستی که خدا بهت فرصت داده هنوزم زندگی کنی . اونقدر امتیاز داشتی که با همه اشتباهاتت هنوز گیم اور نشدی . اونقدر دوست داشتنی هستی که هنوزم به تو فکر میکنم...
دوست دارم...
... عمو احمد ( شوهر خالم بود ، ما بهش میگفتیم عمو) یه آدم دوست داشتنی به معنای تمام بود. آدم زیاد مذهبی نبود ولی همه اهل فامیل با هر اخلاق و گرایشی دوستش داشتند. حتی بچهها هم عشقشون این بود که برن خونه عمو احمد اینا تا عمو چار دست و پا دنبالشون بدو و باهاشون بازی کنه . یا اون بشه آقا شیره و ماها آقا روباهه ، کلی با هم بازی کنیم و آخرشم بشینیم رو پشتشو دور اتاق بگردیم. نه! اشتباه نکنید . اصلا شبیه این پدر بزرگای مهربون نبود که نوهها دورشون جمع میشن و بازی میکنن. عمو احمد یه دیکتاتور بود تو زندگیش. بچههاش حسابی ازش حساب میبردن. حرف حرف خودش بود. سرگرد بازنشسته ارتش بود. قد بلند و هیکل قلمی داشت. با صورتی که همیشه از ته تراشیده و تمیز بود . بوی خمیر ریشش هنوزم وقتی بهش فکر میکنم دماغمو پر میکنه . چهره جذابی داشت . گونههای استخونی و موهای سفیدی که رو شقیقش در اومده بود به چهرهاش کلاس خاصی داده بود.
اما این آدم با همه این وجناتی که گفتم یه عالمه خوبی داشت که باعث میشد همه شیفتش باشن. مثلا اینکه تقریبا روز تعطیلی نبود که به همه زنگ نزنه و نگه جمع بشید بریم فلان جا دور هم باشیم. خودش به تک تک فامیل زنگ میزد و همه رو دور هم جمع میکرد هرکسی هرچی برای ناهار آماده کرده بود با خودش میاورد و همه دور هم ناهار می خوردیم. یادش بخیر . خیلی با حال بود .
... گذشت تا اینکه روزگار این مرد رو هم مثل همه مردایی که تا حالا زندگی کردن یه روز زمین گیرش کرد. عمو احمد به سختی مریض شد و افتاد گوشه خونه . آخرا دیگه آدما رو هم به سختی میشناخت. اون موقع من تقریبا شش سالم بود . خوب یادمه چقدر حالم گرفته شده بود.
پسر کوچیک عمو احمد اون روزا تازه تو اوج غرور و سرمستی جوونیش بود. زیاد رعایت حال عمو رو نمیکرد. در و پیکر رو بهم میکوبید. بیادبانه باهاش برخورد میکرد و....
اما هیچوقت یادم نمیره اون روزی رو که همه با هم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه خالهاینا. خوب پیرهن مشکیای اطرافیانمو یادمه . فراموش نمیکنم صحنه رسیدنمون به خونه خاله اینا رو. چهره یکی یکی آدمایی که اونجا بودنو یادمه. اونجا اولین جایی بود که بخاطر از دست دادن کسی گریه کردم....
خوب یادمه وقتی اونجا رسیدیم ، پسر کوچیکه عمو احمد جولوی در، از شدت گریه نمیتونست سر پا وایسته....
چرا ما آدما تا همدیگرو داریم قدر همو نمیدونیم و برای هر چیز مزخرفی دل همو میشکونیم؟
چرا قدر محبت دیگران رو نمیدونیم و تا کسی بهمون محبت میکنه فکر میکنیم تحفهای هستیم که اون طرف بهمون محتاجه و براش ناز میکنیم؟
چرا آدما نمیفهمن محبت یعنی چی؟
چرا....
چرا....
......
امروز، روز خیلی پر استرسی داشتم. چون یه عالمه کار داشتم که باید انجامشون میدادم. یه پنجشنبه است و کارای عقب افتاده یه هفته. در عوض این همه کاری که داشتم یه عالمه هم وقت کم آوردم. خلاصه کلی کارای با عجله باعث شد که روحیه «شلمانی» من دردش بگیره و یه ذره بهم بریزه. این اوضاع ادامه داشت تا برنامه آخری که داشتم . یعنی یه قرار تو میدون هفت تیر. سرتونو درد نیارم بعد از انجام کارام ( تقریبا اوایل شب) راه افتادم که برم به قرارم برسم. وارد اتوبان همت شدم و طبق عادت پامو گذاشتم رو پدال گاز و شروع کردم به پر کردن جاهای خالی اتوبان که با توجه به شلوغی شب جمعه حتما میتونین حدس بزنین که زیادم جای خالی گیرم نمیاومد. به هر حال چیزی از ورودم به اتوبان نگذشته بود که یاد یکی از شعرایی که دوسش دارم افتادم و شروع کردم به خوندن که چه عرض کنم ، مزه مزه کردنش. گاهی یه مصرع یا بیت رو دوسه بار می خوندمو و صفا میکردم. جاتون خالی کلی نخورده مست شده بودم ، که یهو...
یهو شعر تموم شد و به خودم اومدم. گفتم من اصلا تو اتوبان همت چیکارمیکنم؟! چند لحظه فکر کردم تا یادم اومد قراره برم از مدرس جنوب به میدان هفتتیر. اما چه فایده نگاه کردم دیدم دم بزرگراه سردار جنگلم. بنابراین ناچار شدم برم سردار جنگل، بعد از اونجا برم حکیم ،بعدش شهیدبهشتی و در آخر برم سمت هفت تیر. صرف نظر از ترافیک و اعصاب خوردیش این چند دقیقه غفلتی که کردم یه ساعت ناقابل برام آب خورد و بیخود و بیجهت یک ساعت دیر سر قرار رسیدم. البته به محض اینکه متوجه شدم با تلفن اطلاع دادم دیر تر میرسم، اماچه فایده...
خلاصه از اونجایی که من شدیدا به نظام علت و معلولی در دنیا معتقدم و به تجربه بهم ثابت شده که هیچ اتفاقی بدون دلیل نمیافته طبق معمول کلی با خودم کلنجار رفتم که شاید بتونم دلیل این اشتباه مسخرهای که اتفاق افتاد و کلی از وقتمو هدر داد رو بفهمم. بعد از سنجیدن همه جوانب احتمال دادم شاید باید به چیزی توجه میکردم و ساده از کنارش رد شدم و این اتفاق یه تذکر بوده تا به خودم بیام. این بود که شروع کردم به بررسی هر کاری که از صبح کردهبودم و هر اتفاقی که افتاده بود. یکییکی کارامو و لحظه لحظه رفتارمو سعی کردم به خاطر بیارم....آها! پیداش کردم...
میدونین امروز با همه وجودم درک کردم که گاهی از اوقات یه لحظه غفلت حتی اگه باعث نابودی آدم نشه و باعث نشه که هیچ وقت به مقصدمون نرسیم، در بهترین حالت حداقل زیانی که میرسونه اینه که راهمونو کلی دور میکنه و باعث میشه کلی دیر تر به هدفمون برسیم. تازه بعد از غفلت حتی اگر نابود نشده باشی و پشیمون هم باشی دیگه نمیتونی اثر دور شدن از مسیر اصلی رو از بین ببری مگراینکه میانبر یپیدا کنی...(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)
من امروز غفلتی کردم که بعدش کلی هم استغفار کردم. ولی راه دور شده و حالا باید کلی انرژی و زمان مصرف کنم تا فرصت از دست رفته رو جبران کنم.
صدای تکتک ساعت ، صدای چکچک آب
سفیر سرد سکوتی صبور ، چون مرداب
نگاه یخ زدهای پشت قاب پنجرهای
نگاه پنجرهای خیره در رخ مهتاب
حرارت گس چایی که باز میمیرد
درانتظار لبی تشنه تر ز صد سرداب
کتاب حافظ خسته ز فال پی در پی
نوای خامش تاری غریبه با مضراب
نمای تار اتاقی به حجم تنهایی
دوچشم خسته مردی که در ربودش خواب
طناب پاره چُرتی که صد گره دارد
خیال آمدنت ، نقشه دلی بر آب
کویر دفتر شعری که باز هم دور است
هزار مصرع از آن شعر عاشقانه ناب
حدیث هر شب « میثم » بدون تو اینست
خراب تر ز خرابم ، شراب تر ز شراب
این شعر رو دیشب ساعت 1:30 بامداد گفتم . براتون نوشتمش برای اینکه بهانه ای بشه تا در مورد لحظههای شبانمون صحبت کنیم. من شب رو خیلی دوست دارم.
به خاطر سکوتش . شب آرومه . خیلی از صداهایی که تو محیط اطراف ما ایجاد میشن شبا نیستند. آدمای دور و برمونم اکثرا شبا خوابن. اینه اگه حوصله و تحمل یه ذره بیخوابی رو داشته باشیم. شب فرصت خیلی خوبیه تا با خودمون خلوت کنیم. تو آرامشی که گاهی (البته اگر خونمون کنار خیابونای اصلی نباشه) میشه صدای سکوت رو شنید.
آره صدای سکوت! حتما خیلی از شما این صدا رو شنیدین. واقعا برای من دوست داشتنیه. میشه تو این فضا آرامشو تجربه کرد. میشه راجع به چیزایی که دوست داریم بدون هیچ دغدغهای فکر کرد. میشه شعر گفت. میشه شاعری کرد! میشه از طعم گس چای لذت برد یا از طعم هر چیز دیگهای که برات مطبوعه. بدون اینکه هیچ عجلهای داشته باشی. میتونی آروم آروم و ذرهذره مزهشو بچشی. میتونی با دقت کتابی رو که دوست داری بخونی . حتی می تونی زیر سیم تارت دستمال کاغذی بذاری و فقط برای خودت تار بزنی بدون اینکه مزاحم کسی بشی. خلاصه تو خلوت شب میتونی لذت هر چیزی که دوسش داری و آشوب روز و استرس کارای روزانه نمیذارن ازش لذت ببری، رو حس کنی.
واسه همینه که من همیشه بر خلاف خیلیای دیگه فکر میکنم تو شب همه چیز شفافتره . به نظر من شب زلاله، صافه ، روراسته . تو شب از دروغ کمتر اثری میبینی. چون بیشتر دروغگوها خوابن.
خلاصه به نظر من شب بهترین فرصته که با خودت رفیقشی و یه چرخی تو خودت بزنی.
بازم میگم لحظههامونو زندگی کنیم . نذاریم همینطوری الکی از دستمون فرار کنن. سفت بچسبیمشون که اگه از دست دادیم دیگه هیچوقت بدست نمیان. به قول حافظ:
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان ، این دم است تا دانی
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک