سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 106408

  بازدید امروز : 51

  بازدید دیروز : 1

لحظه

 
نه بخدایى که از قدرت او درمانده شبى سیاه به سر بردیم که روزى سپیدى را در پى خواهد داشت ، چنین و چنان نبوده است . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: میثم مهربانی ::: دوشنبه 86/11/1::: ساعت 9:41 صبح

 

 

 

ببینم ! تو چند سالته؟ فکر می کنی چند سال دیگه عمر کنی؟ تا این سن رسیدی چی شدی؟ منظورم اینه که به چه دردی می‏خوری؟ اصلاً بود و نبودت چه فرقی میکنه؟ اگه نباشی کجای این دنیا لنگ می‏مونه؟ اصلاً بی خیال دنیا ... کار کی لنگ می‏مونه؟

روابط عاطفی رو بذار کنار... می‏دونی که تو این دنیا پر از آدماییه که بهم میگن بدون تو می‏میرم، تو نباشی نمی‏تونم زندگی کنم ، بی‏تو هرگز و.... اما بارها دیدی که بعد از طرف، خیلی خوب و سرحال زندگی می‏کنن و راست‏راست میگردن و آخ هم نمی‏گن. پس اینا همش حرفه. فوقش یه مدت خلأ نبودنته که وابستگان عاطفی‏ت رو اذیت می‏کنه. اگه این روابط رو بذاریم کتار واقعاً من و تو نباشیم چه اتفاقی برای این دنیا می‏افته ؟

اگه یکی بهمون بگه خودتو تعریف کن چی‏داریم بگیم؟ اینکه آدم خوبی هستم ، اطرافیانم ازم راضی‏ند ، تو محل کار روم حساب می‏کنن، خیلی آدم مومنی‏ام و....

خوب می‏دونی همه اینا کشکه. یعنی اینا حداقل‏هاییه که هرکس باید داشته باشه تا بتونه به عنوان یه آدم نرمال توی جامعه زندگی کنه. تعاریف دیگران هم که معلومه، هزار جور دلیل می تونه داشته باشه، مثل علاقه به برقراری و حفظ رابطه، کمبودهایی که خود اون افراد نسبت به ما دارن، ظاهر موجهی که خودمون از خودمون می‏سازیم یا افراد دیگه ازمون درست می‏کنن و... پس نباید به این تعاریف هم دل خوش کرد.

حالا بیا به خودمون جواب بدیم. ما به چه دردی می‏خوریم؟ تو این عمری که از خدا گرفتیم چی‏شدیم؟ چه تعریفی می‏تونیم از خودمون ارائه بدیم؟ اینکه استعداد خوبی دارم، هوش بالایی دارم ، ظاهر خوبی دارم ، دیگران دوستم دارن و روم حساب می‏کنن که ربطی به خودمون نداشته. اینا رو خدا گذاشته تو سفره‏مون. با اینایی که داشتیم چکار کردیم؟ از چند درصد استعدادهامون استفاده کردیم؟ چی بدست آوردیم؟ چی به این دنیا اضافه کردیم؟ چه تأثیری داشتیم؟ در کل، عرض زندگیمون چقدر بوده؟(یادته که تو پست«بی‏خوابی، تو بگو میشه چند لحظه؟» درباره‏ش صحبت کردیم).

اینا رو نگفتم که خودمو و تو رو ناامید کنم، گفتم تا یادمون باشه برای چی به دنیا اومدیم. یادمون باشه که تا حالا رو فقط به بازی گذروندیم. یادمون باشه اگه دلمون رو به تعریف دیگران - که شاید از خودمون هم گرفتارترند - یا به تصویر زیبایی که از خودمون تو ذهنمون ساختیم خوش کنیم بعید نیست که بشیم مصداق صمٌ بکمٌ عمیٌ فهم لایفقهون. مگه اینو برای کی گفتن؟ مگه ما از همه آدما جدائیم و تافته جدا بافته‏ای هستیم؟ مگه کم بودن خوب‏های بد عاقبت؟...

نمی‏دونم کی باید از این خوابی که توشم بیدار شم؟ با اینکه می دونم خوابم و دارم خواب می‏بینم ولی بازم می‏خوام ادامه بدم. کاش یکی بیاد و بیدارم کنه تا دیرم نشده و جا نموندم....

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

حال‏گیری بسته. این مربع رو مینویسم برای اهلش. نوش جان!

 

با اشک‏هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه‏ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه‏های مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه‏زدن را که جور کرد...
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت‏هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود ، به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش‏ست که در جان واژه‏هاست
شاعر شکست خورده طوفان واژه‏هاست
بی‏اختیار شد ، قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب ، قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه‏ی لب‏تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا‏به‏پاش جهان گریه می‏کند
دارد غروب «فرشچیان» گریه می‏کند
با این زبان چگونه بگویم چه‏ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا، بی‏ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه‏ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام «لهوف» را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه ، روی نیزه ساخت
«خورشید سر بریده غروبی نمی‏شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانی‏اش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر پرید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلصه‏ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس....

 

نفس شاعرش گرم....


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: یکشنبه 86/10/30::: ساعت 9:39 صبح

 

بزن نی‏زن که ره دور و درازه

شترهای اسیران بی جهازه

 

می گفت این بیت رو یه درویش حدود صد سال پیش گفته ، فقط همین یه بیت رو و بعدش هم مرده...

چی بگم! ... نمی‏دونم سه چهار تا موضوع داشتم که در موردشون بنویسم... اما چه جوری بنویسم؟!

یه وقت‏هایی می‏گم اگه لحظه‏ها هم واقعاً مثل آدما جوون داشتن و فکر می‏کردن ، اونوقت ...

تا حالا شده خاطرات گذشته‏ت ، یا نه اصلاً ... خاطرات چیزایی که در گذشته از دیگران دیدی و شنیدی آزارت بده؟ دیدی وقتی که این خاطرات به سراغ آدم میان چطور مثل خوره به جوون آدم می‏افتنو تمام ذهن آدم رو اشغال می‏کنن؟ وقتی می‏خوای از دستشون فرار کنی هر کاری که می‏کنی نمی‏شه. از هر طرف فرار می‏کنی بازم جولوت درمیان. همه اون صحنه‏ها یکی‏یکی جلوی چشمت رژه می‏رن. بعضی وقتا دیگه طاقتت طاق میشه، دلت می‏خواد داد بزنی، دلت می‏خواد سرتو بکوبی به دیوار...

میگم اگه این لحظه‏ها واقعاً جوون داشتن و فکر می‏کردن چه دردهایی رو باید تحمل می‏کردن ... حتما خیلی زودتر از اینا می‏مردن و تموم می‏شدن.

تعجبی نداره! شاید اگه من و تو هم می‏فهمیدیم چی شده، مثل اون درویش با فکر کردن به همین یه بیت می‏مردیم، اما...

خیلی وقتا نفهمیدن نعمتیه. تازه اول راهه ، تازه همه چیز شروع شده. هرچند سیاهی‏هارو  و تکیه‏ها رو کم کم جمع می‏کنن، اما تازه همه چیز شروع شده...

 

حال جنون ما به تماشا کشیده‏است

یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 4:45 عصر

 

یاد همشون بخیر... معلمامو میگم. همشون به سهم خودشون خیلی خوب بودن و خیلی هم حق گردنم دارن، اما توشون یه کسایی هستن که واقعن معلمی رو در حق من و بقیه شاگرداشون تموم کردن. یه حرفایی می‏زدن که هر چند اون موقع‏ها با فهم و درک کودکانه ما جور در نمیومد و  گاهی هم تکرار نسنجیدشون - بدون فهم معانی و فقط از اون جهت که از دهان معلممون شنیدیم- باعث رنجش بزرگترهامون از ما و از اون بنده‏های خدا می‏شد ، اما از اونجا که طبق فرمایش امیرالمؤمنین « العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر» ( یادگیری در خردسالی مانند نقشی است که بر سنگ کنده باشند) ، این حرفها برای همیشه در ذهن من موند و بارها و بارها تو زندگی به دردم خورد و طبیعیه که هر وقت ندیده گرفتمشون بد پس گردنی‏ای خوردم.

بگذریم سرتو درد نیارم... یکی از این چیزا، که فکر می‏کنم تو سالهای اول دوره راهنمایی یا اواخر دوره دبستان بود که از یکی از این بزرگان یاد گرفتم این بود که « طوری زندگی کن که اگه کسی رو به راه نمیاری ، از راه هم به در نکنی».

اینا رو گفتم تا هم من و هم تو یادمون باشه که همیشه خطاهایی که می‏کنیم قابل جبران نیست. همیشه نمی‏شه هر اشتباهی دلمون می‏خواد بکنیم به امید اینکه توبه می کنم و خدا می‏بخشه و همه چیز تموم میشه. بله! منکر رحمت الهی نیستم ولی تو خودتم خوب می‏دونی که خدا اگر هم می‏بخشه فقط حق خودشو می‏بخشه.

بعضی کارا ، خصوصا اون موقعی که اثراتش متوجه دیگران میشه ، طورین که تا دنیا دنیاست اثرشون باقی می‏مونه و نمی‏شه هم کاری برای جبرانش کرد. مثلاً همین کاری که اون معلم به ماها گفته بود . اگه کاری کنی که مسیر زندگی یه نفر عوض بشه و روند زندگیش تغییر کنه و به سمتی که نباید بره تا اون توی اون مسیره و کار تو اثرش توی زندگی اون فرد باقیه برات حساب پر می‏کنن تا به موقع‏ش به حسابت برسن. اگه جوری بشه که اون اثر به نسل طرف هم انتقال پیدا کنه که واویلا دیگه مصیبته...

خدا تو آیه 191 سوره بقره میگه «... الفتنةُ أشدُّ من القتل...» یعنی فتنه درست کردن از قتل هم اثرش سخت تر و بدتره. این شاید به اون خاطر باشه که با کشتن طرف آسیبی که بهش می‏رسونی اینه که فرصت زندگیشو تو این دنیا ازش می‏گیری و با توبه و قصاص یا پرداخت دیه‏ش می‏تونی امید به رحمت و آمرزش خدا داشته باشی ولی وقتی فتنه‏ای ایجاد می‏کنی که روح فرد رو ، دلش رو و تمام زندگی‏ای که باید در راه سعادتش هزینه کنه رو تباه می‏کنی و مایه بدبختیش می‏کنی ، دیگه راهی برای جبران نیست. چی رو می‏خوای جبران کنی؟ چه جوری می‏خوای جبران کنی؟ با قصاص؟! ... با پرداخت دیه؟! ... نمی‏گم از رحمت خدا نا امید باشیم. حرفم اینه که همه چیز به این سادگیا نیست که فکر می‏کنیم. طرف فتنه ایجاد کرده ، بنده خدا رو داغون کرده ، زندگیشو به هم ریخته ، حالا یادش افتاده که با خدا باشه و میگه من دیگه عوض شدم ، بشتابید به سوی پروردگارتان ، من از امروز یه آدم دیگه‏م .... میگی پس اون چی؟ میگه خودش مقصره ، من دیگه می‏خوام با خدا باشم.

بله درسته که خودشم مقصره ولی فتنه رو تو ایجاد کردی اگر نکرده بودی که اون توی این راه نمی‏افتاد...

بگذریم منظور اینه که علی رغم اینکه باید قبول کنیم که ما هم خطا می‏کنیم و به خودمون این فرصت رو بدیم که بعد از هر اشتباه دوباره از نو شروع کنیم ولی انقدر ساده‏لوحانه از کنار اشتباهاتمون نگذریم و بدونیم و بشناسیم چیکار کردیم و داریم می‏کنیم...

انقدر توی این پرده صدلای افکار خودمون نپیچیم و افکار خودمون رو محوریت عالم و ستون حق ندونیم. چه فایده از متهم کردن دیگران؟....

دعام کن


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: سه شنبه 86/10/25::: ساعت 5:27 عصر

 

 

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

 

 

دیروز که نذاشت بنویسم. تا ببینیم امروز چی میشه...

 

می‏دونی... من می‏گم آخه چه دردی داری که می‏خوای دلیل همه چیزو بدونی؟! باباجونم اصلا به تو چه مربوطه؟ هرچی میشه ، هرکی هرچی میگه ، هرکسی هر کاری میکنه و نمی‏کنه ، می‏شینی دو روز فکر می‏کنی و تو لک می‏ری که چرا اینطوری شد و اون‏طوری نشد؟! چرا اینکار و کرد و اون‏کار رو نکرد؟! و...

بعدشم حالا دنبال دلیل بودن ، باشه به جای خودش خوبه ، ولی این که نشد کار که بشینی و حدس بزنی که آره اگه این کارو کرده حتماً منظورش این بوده که .... یا نه اگه این حرف رو زده پس یعنی می‏خواسته بگه ... آخه باباجون چرا همش می‏خوای از یه چیزی یه چیز دیگه نتیجه بگیری؟ اگه طرف منظوری داره خب بیاد درست به زبان بشر امروزی بگه. اگه نمی‏خواد اینطوری بگه... که خب گور اجدادش پر از رحمت الهی، به تو چه ربطی داره  که بشینی و انقدر خودتو به عذاب بندازی. هی فکر کنی و غصه بخوری . بری تو لک و خودتو داغون کنی... بعدشم می‏بینی کلی روز هرس خوردی و عذاب کشیدی و عذاب دادی ، آخرشم اشتباه کرده بودی.

آره... این حرف ها رو بهت گفتم ولی می‏دونم که خیلی سخته... خیلی سخته که آدم صبر کنه تا همه چیز معلوم بشه. خیلی سخته که تحمل کنی ، ببینی داره دروغ میگه ، داره خلاف میگه ، داره همه رو فریب می‏ده غیر واقع میگه و باز هیچی نگی آروم بگیری. می‏دونم از همه اینا هم سخت تر اینه که فکرتو کنترل کنی . نذاری بره اونجایی که نباید. نذاری چیزایی که نباید بیان توش ، دزدکی سرک بکشن بهش. آره سخته ... سخته ، اصلاً یه وقتایی نمیشه. هرکاری می‏کنی فکر نکنی نمیشه. هی حواستو پرت یه چیزای دیگه می‏کنی دوباره از یه طرف دیگه میاد سراغت. اما بالاخره چی؟ آخرش می‏خوای به کجا برسی؟ فکر نکن این مشکل من و توئه و بلای قرن 21 ، قدیما هم بوده این مشکلات. مثلاً همین حافظ خودمون میگه:

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او ، از راه دیگر آید

راستی تو فکر می کنی کدوم صبر کردن سخت تره ؟ صبر کردن به چیزایی که نمی‏دونی یا به چیزایی که می‏دونی؟ داستان همسفر شده حضرت موسی با حضرت خضر رو  که خوندی. دیدی که حضرت موسی به خاطر بی صبریش چه جوری رفتار می‏کنه و با عجله کردن چه جوری جلوی خضر نبی کم میاره. خب البته این نشون میده که صبر بر ندونسته‏ها خیلی صبر مشکلیه که پیامبر اولولاعظم خدا توش کم میاره. اینو خضر نبی هم در ابتدای راه بهش میگه که : « وکیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا» (چه جوری صبر می‏کنی به چیزی که ازش اطلاعی نداری).

اما اگه چیزی رو بدونی و اونوقت وضعیت طوری باشه که نشه در موردش صحبت کنی چی؟ اگه مجبور باشی ببینی که داره چرت و پرت میگه و دیگران رو فریب میده...؟! اگه انکارت کنه، نفی‏ت کنه ، متهمت کنه در حالی که می‏دونی داره ناحق میگه و مجبور باشی سکوت کنی...؟! اگه مسخرت کنه ، بهت تهمت بزنه ، آبروتو ببره و تو بدونی که داره چیزای بی‏ربط می‏گه و بتونی جلوش دربیای و اونوقت وظیفه‏ت سکوت باشه...؟! یا نه ببینی داره زهد فروشی میکنه در حالی که تو می دونی چه آدم ناطوریه و بعد ساده‏لوح‏های دلپاک یا مغرضای طمع‏کار رو ببینی که دورش جمع شدن و به‏به و چهچه می‏کنن و تو بتونی به همه بگی که آی... من می‏دونم این اینطوریه ، فلان کارو کرده و میکنه ، خودم دیدم..خودش گفت و... و  مجبور باشی به سکوت...؟! اونوقت می تونی صبر کنی ؟! می‏بینی که این کار هم ، کار ساده‏ای نیست و البته می‏دونی که بی‏صبری تو این چیزا هم بد عاقبتی داره.

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‏کرد

بابا جان من اصلاً نمی‏دونم تو چه اصراری داری سر از همه چیز در بیاری. به تو چه که کی‏ چه مشکلی داره. به تو چه که کی‏ برای چی ناراحته. مگه وکیل وصی مردمی. می‏بینی که هر وقت خواستی بیشتر بدونی و بیشتر دل بسوزونی ، بیشتر سوختی و  کمتر دونستن. عزیز من تو که ظرفیت صبر نداری برو پی کارت. لقمه رو اندازه دهنت بگیر.

با دوتا تمجید دیگران که آدم خوبیه ، فکر کردی می‏تونی کار آدم حسابیا رو بکنی؟

ولش کن . اصلاً بی‏خیالش . ولی آخر من که نفهمیدم، صبر به دونسته‏ها سخت‏تره یا به ندونسته‏ها؟ تو چی‏ فکر می‏کنی؟ دونستن بهتره یا ندونستن. علم بهتره یا جهل؟

عجب صبری خدا دارد...

 

 به کسی نگیا ! تا آخرش نوشتم ولی امروز بهم گیر نداد...البته اگه تا «موقع آپ کردن» اتفاقی نیفته.


 
نویسنده: میثم مهربانی ::: دوشنبه 86/10/24::: ساعت 4:0 عصر

امروز  دو بار خواستم بنویسم.

اما هر بار که شروع کردم مشکلی پیش اومد که نذاشت.

خواستم مطلب دیگه‏ای بنویسم که باز هم نشد.

بنابراین فکر کردم باید ساکت بشم.

تا روز بعد...

 

 

بیا ساقی بده جامی ، خمارم من

که شبها در هوس ، در انتظارم من

بده می ، می بده ، می ، می

که تا می‏جان دهد ما را

بده می ، می بده ، می ، می

که می فرمان دهد ما را


 
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ