بازدید امروز : 51
بازدید دیروز : 1
ببینم ! تو چند سالته؟ فکر می کنی چند سال دیگه عمر کنی؟ تا این سن رسیدی چی شدی؟ منظورم اینه که به چه دردی میخوری؟ اصلاً بود و نبودت چه فرقی میکنه؟ اگه نباشی کجای این دنیا لنگ میمونه؟ اصلاً بی خیال دنیا ... کار کی لنگ میمونه؟
روابط عاطفی رو بذار کنار... میدونی که تو این دنیا پر از آدماییه که بهم میگن بدون تو میمیرم، تو نباشی نمیتونم زندگی کنم ، بیتو هرگز و.... اما بارها دیدی که بعد از طرف، خیلی خوب و سرحال زندگی میکنن و راستراست میگردن و آخ هم نمیگن. پس اینا همش حرفه. فوقش یه مدت خلأ نبودنته که وابستگان عاطفیت رو اذیت میکنه. اگه این روابط رو بذاریم کتار واقعاً من و تو نباشیم چه اتفاقی برای این دنیا میافته ؟
اگه یکی بهمون بگه خودتو تعریف کن چیداریم بگیم؟ اینکه آدم خوبی هستم ، اطرافیانم ازم راضیند ، تو محل کار روم حساب میکنن، خیلی آدم مومنیام و....
خوب میدونی همه اینا کشکه. یعنی اینا حداقلهاییه که هرکس باید داشته باشه تا بتونه به عنوان یه آدم نرمال توی جامعه زندگی کنه. تعاریف دیگران هم که معلومه، هزار جور دلیل می تونه داشته باشه، مثل علاقه به برقراری و حفظ رابطه، کمبودهایی که خود اون افراد نسبت به ما دارن، ظاهر موجهی که خودمون از خودمون میسازیم یا افراد دیگه ازمون درست میکنن و... پس نباید به این تعاریف هم دل خوش کرد.
حالا بیا به خودمون جواب بدیم. ما به چه دردی میخوریم؟ تو این عمری که از خدا گرفتیم چیشدیم؟ چه تعریفی میتونیم از خودمون ارائه بدیم؟ اینکه استعداد خوبی دارم، هوش بالایی دارم ، ظاهر خوبی دارم ، دیگران دوستم دارن و روم حساب میکنن که ربطی به خودمون نداشته. اینا رو خدا گذاشته تو سفرهمون. با اینایی که داشتیم چکار کردیم؟ از چند درصد استعدادهامون استفاده کردیم؟ چی بدست آوردیم؟ چی به این دنیا اضافه کردیم؟ چه تأثیری داشتیم؟ در کل، عرض زندگیمون چقدر بوده؟(یادته که تو پست«بیخوابی، تو بگو میشه چند لحظه؟» دربارهش صحبت کردیم).
اینا رو نگفتم که خودمو و تو رو ناامید کنم، گفتم تا یادمون باشه برای چی به دنیا اومدیم. یادمون باشه که تا حالا رو فقط به بازی گذروندیم. یادمون باشه اگه دلمون رو به تعریف دیگران - که شاید از خودمون هم گرفتارترند - یا به تصویر زیبایی که از خودمون تو ذهنمون ساختیم خوش کنیم بعید نیست که بشیم مصداق صمٌ بکمٌ عمیٌ فهم لایفقهون. مگه اینو برای کی گفتن؟ مگه ما از همه آدما جدائیم و تافته جدا بافتهای هستیم؟ مگه کم بودن خوبهای بد عاقبت؟...
نمیدونم کی باید از این خوابی که توشم بیدار شم؟ با اینکه می دونم خوابم و دارم خواب میبینم ولی بازم میخوام ادامه بدم. کاش یکی بیاد و بیدارم کنه تا دیرم نشده و جا نموندم....
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
حالگیری بسته. این مربع رو مینویسم برای اهلش. نوش جان!
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیهها را مرور کرد
ذهنش ز روضههای مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینهزدن را که جور کرد...
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود ، به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورشست که در جان واژههاست
شاعر شکست خورده طوفان واژههاست
بیاختیار شد ، قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب ، قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژهی لبتشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پابهپاش جهان گریه میکند
دارد غروب «فرشچیان» گریه میکند
با این زبان چگونه بگویم چهها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا، بیریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیهها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام «لهوف» را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه ، روی نیزه ساخت
«خورشید سر بریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیاش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر پرید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلصهای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس....
نفس شاعرش گرم....
بزن نیزن که ره دور و درازه
شترهای اسیران بی جهازه
می گفت این بیت رو یه درویش حدود صد سال پیش گفته ، فقط همین یه بیت رو و بعدش هم مرده...
چی بگم! ... نمیدونم سه چهار تا موضوع داشتم که در موردشون بنویسم... اما چه جوری بنویسم؟!
یه وقتهایی میگم اگه لحظهها هم واقعاً مثل آدما جوون داشتن و فکر میکردن ، اونوقت ...
تا حالا شده خاطرات گذشتهت ، یا نه اصلاً ... خاطرات چیزایی که در گذشته از دیگران دیدی و شنیدی آزارت بده؟ دیدی وقتی که این خاطرات به سراغ آدم میان چطور مثل خوره به جوون آدم میافتنو تمام ذهن آدم رو اشغال میکنن؟ وقتی میخوای از دستشون فرار کنی هر کاری که میکنی نمیشه. از هر طرف فرار میکنی بازم جولوت درمیان. همه اون صحنهها یکییکی جلوی چشمت رژه میرن. بعضی وقتا دیگه طاقتت طاق میشه، دلت میخواد داد بزنی، دلت میخواد سرتو بکوبی به دیوار...
میگم اگه این لحظهها واقعاً جوون داشتن و فکر میکردن چه دردهایی رو باید تحمل میکردن ... حتما خیلی زودتر از اینا میمردن و تموم میشدن.
تعجبی نداره! شاید اگه من و تو هم میفهمیدیم چی شده، مثل اون درویش با فکر کردن به همین یه بیت میمردیم، اما...
خیلی وقتا نفهمیدن نعمتیه. تازه اول راهه ، تازه همه چیز شروع شده. هرچند سیاهیهارو و تکیهها رو کم کم جمع میکنن، اما تازه همه چیز شروع شده...
حال جنون ما به تماشا کشیدهاست
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
یاد همشون بخیر... معلمامو میگم. همشون به سهم خودشون خیلی خوب بودن و خیلی هم حق گردنم دارن، اما توشون یه کسایی هستن که واقعن معلمی رو در حق من و بقیه شاگرداشون تموم کردن. یه حرفایی میزدن که هر چند اون موقعها با فهم و درک کودکانه ما جور در نمیومد و گاهی هم تکرار نسنجیدشون - بدون فهم معانی و فقط از اون جهت که از دهان معلممون شنیدیم- باعث رنجش بزرگترهامون از ما و از اون بندههای خدا میشد ، اما از اونجا که طبق فرمایش امیرالمؤمنین « العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر» ( یادگیری در خردسالی مانند نقشی است که بر سنگ کنده باشند) ، این حرفها برای همیشه در ذهن من موند و بارها و بارها تو زندگی به دردم خورد و طبیعیه که هر وقت ندیده گرفتمشون بد پس گردنیای خوردم.
بگذریم سرتو درد نیارم... یکی از این چیزا، که فکر میکنم تو سالهای اول دوره راهنمایی یا اواخر دوره دبستان بود که از یکی از این بزرگان یاد گرفتم این بود که « طوری زندگی کن که اگه کسی رو به راه نمیاری ، از راه هم به در نکنی».
اینا رو گفتم تا هم من و هم تو یادمون باشه که همیشه خطاهایی که میکنیم قابل جبران نیست. همیشه نمیشه هر اشتباهی دلمون میخواد بکنیم به امید اینکه توبه می کنم و خدا میبخشه و همه چیز تموم میشه. بله! منکر رحمت الهی نیستم ولی تو خودتم خوب میدونی که خدا اگر هم میبخشه فقط حق خودشو میبخشه.
بعضی کارا ، خصوصا اون موقعی که اثراتش متوجه دیگران میشه ، طورین که تا دنیا دنیاست اثرشون باقی میمونه و نمیشه هم کاری برای جبرانش کرد. مثلاً همین کاری که اون معلم به ماها گفته بود . اگه کاری کنی که مسیر زندگی یه نفر عوض بشه و روند زندگیش تغییر کنه و به سمتی که نباید بره تا اون توی اون مسیره و کار تو اثرش توی زندگی اون فرد باقیه برات حساب پر میکنن تا به موقعش به حسابت برسن. اگه جوری بشه که اون اثر به نسل طرف هم انتقال پیدا کنه که واویلا دیگه مصیبته...
خدا تو آیه 191 سوره بقره میگه «... الفتنةُ أشدُّ من القتل...» یعنی فتنه درست کردن از قتل هم اثرش سخت تر و بدتره. این شاید به اون خاطر باشه که با کشتن طرف آسیبی که بهش میرسونی اینه که فرصت زندگیشو تو این دنیا ازش میگیری و با توبه و قصاص یا پرداخت دیهش میتونی امید به رحمت و آمرزش خدا داشته باشی ولی وقتی فتنهای ایجاد میکنی که روح فرد رو ، دلش رو و تمام زندگیای که باید در راه سعادتش هزینه کنه رو تباه میکنی و مایه بدبختیش میکنی ، دیگه راهی برای جبران نیست. چی رو میخوای جبران کنی؟ چه جوری میخوای جبران کنی؟ با قصاص؟! ... با پرداخت دیه؟! ... نمیگم از رحمت خدا نا امید باشیم. حرفم اینه که همه چیز به این سادگیا نیست که فکر میکنیم. طرف فتنه ایجاد کرده ، بنده خدا رو داغون کرده ، زندگیشو به هم ریخته ، حالا یادش افتاده که با خدا باشه و میگه من دیگه عوض شدم ، بشتابید به سوی پروردگارتان ، من از امروز یه آدم دیگهم .... میگی پس اون چی؟ میگه خودش مقصره ، من دیگه میخوام با خدا باشم.
بله درسته که خودشم مقصره ولی فتنه رو تو ایجاد کردی اگر نکرده بودی که اون توی این راه نمیافتاد...
بگذریم منظور اینه که علی رغم اینکه باید قبول کنیم که ما هم خطا میکنیم و به خودمون این فرصت رو بدیم که بعد از هر اشتباه دوباره از نو شروع کنیم ولی انقدر سادهلوحانه از کنار اشتباهاتمون نگذریم و بدونیم و بشناسیم چیکار کردیم و داریم میکنیم...
انقدر توی این پرده صدلای افکار خودمون نپیچیم و افکار خودمون رو محوریت عالم و ستون حق ندونیم. چه فایده از متهم کردن دیگران؟....
دعام کن
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
دیروز که نذاشت بنویسم. تا ببینیم امروز چی میشه...
میدونی... من میگم آخه چه دردی داری که میخوای دلیل همه چیزو بدونی؟! باباجونم اصلا به تو چه مربوطه؟ هرچی میشه ، هرکی هرچی میگه ، هرکسی هر کاری میکنه و نمیکنه ، میشینی دو روز فکر میکنی و تو لک میری که چرا اینطوری شد و اونطوری نشد؟! چرا اینکار و کرد و اونکار رو نکرد؟! و...
بعدشم حالا دنبال دلیل بودن ، باشه به جای خودش خوبه ، ولی این که نشد کار که بشینی و حدس بزنی که آره اگه این کارو کرده حتماً منظورش این بوده که .... یا نه اگه این حرف رو زده پس یعنی میخواسته بگه ... آخه باباجون چرا همش میخوای از یه چیزی یه چیز دیگه نتیجه بگیری؟ اگه طرف منظوری داره خب بیاد درست به زبان بشر امروزی بگه. اگه نمیخواد اینطوری بگه... که خب گور اجدادش پر از رحمت الهی، به تو چه ربطی داره که بشینی و انقدر خودتو به عذاب بندازی. هی فکر کنی و غصه بخوری . بری تو لک و خودتو داغون کنی... بعدشم میبینی کلی روز هرس خوردی و عذاب کشیدی و عذاب دادی ، آخرشم اشتباه کرده بودی.
آره... این حرف ها رو بهت گفتم ولی میدونم که خیلی سخته... خیلی سخته که آدم صبر کنه تا همه چیز معلوم بشه. خیلی سخته که تحمل کنی ، ببینی داره دروغ میگه ، داره خلاف میگه ، داره همه رو فریب میده غیر واقع میگه و باز هیچی نگی آروم بگیری. میدونم از همه اینا هم سخت تر اینه که فکرتو کنترل کنی . نذاری بره اونجایی که نباید. نذاری چیزایی که نباید بیان توش ، دزدکی سرک بکشن بهش. آره سخته ... سخته ، اصلاً یه وقتایی نمیشه. هرکاری میکنی فکر نکنی نمیشه. هی حواستو پرت یه چیزای دیگه میکنی دوباره از یه طرف دیگه میاد سراغت. اما بالاخره چی؟ آخرش میخوای به کجا برسی؟ فکر نکن این مشکل من و توئه و بلای قرن 21 ، قدیما هم بوده این مشکلات. مثلاً همین حافظ خودمون میگه:
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او ، از راه دیگر آید
راستی تو فکر می کنی کدوم صبر کردن سخت تره ؟ صبر کردن به چیزایی که نمیدونی یا به چیزایی که میدونی؟ داستان همسفر شده حضرت موسی با حضرت خضر رو که خوندی. دیدی که حضرت موسی به خاطر بی صبریش چه جوری رفتار میکنه و با عجله کردن چه جوری جلوی خضر نبی کم میاره. خب البته این نشون میده که صبر بر ندونستهها خیلی صبر مشکلیه که پیامبر اولولاعظم خدا توش کم میاره. اینو خضر نبی هم در ابتدای راه بهش میگه که : « وکیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا» (چه جوری صبر میکنی به چیزی که ازش اطلاعی نداری).
اما اگه چیزی رو بدونی و اونوقت وضعیت طوری باشه که نشه در موردش صحبت کنی چی؟ اگه مجبور باشی ببینی که داره چرت و پرت میگه و دیگران رو فریب میده...؟! اگه انکارت کنه، نفیت کنه ، متهمت کنه در حالی که میدونی داره ناحق میگه و مجبور باشی سکوت کنی...؟! اگه مسخرت کنه ، بهت تهمت بزنه ، آبروتو ببره و تو بدونی که داره چیزای بیربط میگه و بتونی جلوش دربیای و اونوقت وظیفهت سکوت باشه...؟! یا نه ببینی داره زهد فروشی میکنه در حالی که تو می دونی چه آدم ناطوریه و بعد سادهلوحهای دلپاک یا مغرضای طمعکار رو ببینی که دورش جمع شدن و بهبه و چهچه میکنن و تو بتونی به همه بگی که آی... من میدونم این اینطوریه ، فلان کارو کرده و میکنه ، خودم دیدم..خودش گفت و... و مجبور باشی به سکوت...؟! اونوقت می تونی صبر کنی ؟! میبینی که این کار هم ، کار سادهای نیست و البته میدونی که بیصبری تو این چیزا هم بد عاقبتی داره.
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
بابا جان من اصلاً نمیدونم تو چه اصراری داری سر از همه چیز در بیاری. به تو چه که کی چه مشکلی داره. به تو چه که کی برای چی ناراحته. مگه وکیل وصی مردمی. میبینی که هر وقت خواستی بیشتر بدونی و بیشتر دل بسوزونی ، بیشتر سوختی و کمتر دونستن. عزیز من تو که ظرفیت صبر نداری برو پی کارت. لقمه رو اندازه دهنت بگیر.
با دوتا تمجید دیگران که آدم خوبیه ، فکر کردی میتونی کار آدم حسابیا رو بکنی؟
ولش کن . اصلاً بیخیالش . ولی آخر من که نفهمیدم، صبر به دونستهها سختتره یا به ندونستهها؟ تو چی فکر میکنی؟ دونستن بهتره یا ندونستن. علم بهتره یا جهل؟
عجب صبری خدا دارد...
به کسی نگیا ! تا آخرش نوشتم ولی امروز بهم گیر نداد...البته اگه تا «موقع آپ کردن» اتفاقی نیفته.
امروز دو بار خواستم بنویسم.
اما هر بار که شروع کردم مشکلی پیش اومد که نذاشت.
خواستم مطلب دیگهای بنویسم که باز هم نشد.
بنابراین فکر کردم باید ساکت بشم.
تا روز بعد...
بیا ساقی بده جامی ، خمارم من
که شبها در هوس ، در انتظارم من
بده می ، می بده ، می ، می
که تا میجان دهد ما را
بده می ، می بده ، می ، می
که می فرمان دهد ما را
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک