بازدید امروز : 48
بازدید دیروز : 1
دم به دم بالا برد تیغ و زند بر فرق من
نیست یک دم قطع فیض از عالم بالا مرا
شده تا به حال وقتی که داری خونه تکونی میکنی ، وقتی که کلی کار کردی و دیگه خسته شدی... موقعی که همش با خودت میگی خدایا پس کی تموم میشه دیگه خسته شدم... وقتی که کلافه شدی از اون همه کار و دیگه اعصابت بهم ریخته ... وقتی که دیگه رمقی برات نمونده و فقط میخوای کارا رو تموم کنی... یهو چشات از خوشحالی گرد بشه ، تموم خستگیت در بره کلی انرژی پیدا کنی و هی اینور و انور بپری و داد و بیداد راه بندازی که پیداش کردم ... آخجون پیداش کردم...؟
شده یه چیزی رو که خیلی دوست داشتی و برات عزیز بوده گم کنی و مدتها دنبالش بگردی، هرجا رو که به فکرت میرسه بگردی ، از هرکی فکر میکنی ممکنه بدونه کجاست بپرسی ، هر چیز رو که میبینی یادش بیافتی، اما... اما پیداش نکنی و نا امید بشی از پیدا کردنش؟ مدتها بگذره و اصلا یادت بره که همچین چیزی داشتی؟ یادت بره که چقدر برات عزیز بوده؟ یادت بره که گمش کردی؟ ...و اونوقت موقع خونه تکونی ، خسته از کارها یهو زیر خروارها چیز اضافی تو خونت پیداش کنی؟
تو پست قبل که گفتم منم شروع کردم به خونه تکونی و دارم اضافه ها رو رد میکنم بره...و حالا زیر این همه اضافی دور و برم یه کسی رو پیدا کردم که سالهاست گمش کرده بودم. کسی که هر چی دارم از اونه. عزیز ترین کسم. کسی که روزمرگیها با عث شده بودند اصلاً یادم بره که گمش کردم. کسی که اولین بیت شعرم رو برای اون سرودم و تا سالها مگر برای اون ، شعری نگفتم. کسی که در کمال بی معرفتی حالا سالهاست که دیگه شعری براش نمیگم. سالهاست ته مونده محبتی که ازش تو سینهم داشتم خرج میکنم تا تو دیگران پیداش کنم غافل از اینکه اون چیزی که دارم دنبالش میگردم چیز دیگهایه. گم شدهای که اصلاً یادم رفته بود که یه روز داشتمش و گمش کردم و حالا بدون این که بدونم دارم دنبالش میگردم...
این رو به اون مینویسم، به اون که اولین بیتم رو براش سرودم...
میآیی آیا یا بسوزم خانمان خویش
آتش بیاندازم درون آشیان خویش؟
میگویی آیا دستم از دستت رها چون شد
یا بشکنم با دست خود من استخوان خویش؟
میبینی آیا بعد تو جانم به لب آمد
یا باز باید گویمت حال عیان خویش؟
میدانی آیا سکههای ناب عشقت را
بر باد دادم در قمار پر زیان خویش؟
نشنیدی آیا نالههای التماسم را
چون برهی در دست گرگی با شبان خویش؟
زخمم ندیدی! ناله نشنیدی! دلت آمد؟
من را رها کردی که باشم در امان خویش؟
میدانم این تقصیر از من بود ، آری
من گم شدم از تو، تو بودی بر ضمان خویش
اما دلم پر بود باید گریه میکردم
رو بر مگردان و بگیرم در امان خویش
آخر به جز تو با که میگفتم غمانم را؟
جز تو کسی محرم ندیدم بر غمان خویش
آن تیر آخر را که بهرم کردی آماده
بردار و بگذار و بیانداز از کمان خویش
بگذار من صید تو گردم ، تا که صیادی
دیگر نسازد صید «میثم» را گمان خویش
گفتی آن را به خواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان
دیگه آخرای ساله. یک ماه و چند روز مونده تا امسال هم نفس آخرشو بکشه و بره و یک سال دیگه جاش رو بگیره. یک سال نو با روزهای نو ... ولی ما چی ؟ روز از نو و روزی از نو... هروز این سال رو که از اول روز تا آخرش دویدیم دنبال چیزایی که میخواستیم و به بعضیاشون رسیدیم. به اونایی هم که نرسیدیم باز تو یه روز نو دیگه از اول روز تا آخرش دنبالشون دویدیم و هر روز مثل دیروز و پریروز ... اصلاً نمیدونم چرا به این نوروز میگن نوروز . مگه هر روز نوروز نیست پس چرا وقتی یه سال تموم میشه و یه سال دیگه جاشو میگیره به اون روز میگن نوروز؟ نمیدونم چرا خوشحالیم توی اینی که بهش میگن نوروز؟ به خاطر مرگ سال گذشته؟ ( که البته این از نامردی ما آدما بعید نیست که تمام روزهای سال رو با یکی همراه باشیم و بعد تو مرگش جشن بگیریم) یا بخاطر تولد سال جدید؟ ( سالی که نمی دونیم باهامون چه جوری خواهد بود و چی قراره به سرمون بیاره) شایدم بخاطر اینکه یه سال دیگه زنده بودیم و تونستیم آخر سال رو ببینیم.( که البته حالا باید دید این زنده بودن به چه دردی خورده. باید دید چی به این دنیا و مافیها اضافه و چی ازش کم کردیم) .
نمیدونم ولی همیشه از بچگی با این جشن نوروز مشکل داشتم. با لباس نو پوشیدن توش. راستش از تو چه پنهون عمداً یه کاری میکردم کفش و لباسام نو جلوه نکنن. مثلاً کفشامو واکس میزدم تا جلوه نویی نداشته باشن و توش کلی چیز میز میزدم که بوی نویی نده. آخه بزرگترا که به هیچ سراطی مستقیم نمیشدن که این لباسا رو یکی دو ماه زودتر یا دیر تر بپوشیم که نشه لباس عید...
بگذریم ، اصلاً قرار نبود درباره نوروز و اینکه خودمونو با خوشیهای عید نوروز مثل حاجی فیروز سیاه میکنیم تا یادمون بره یه سال دیگه از عمرمون رفته و یه سال کمتر واسه رسیدن به خودمون وقت داریم بنویسم. اصلاً چی میخواستم بگم...آها...
داشتم از نزدیک شدن به نوروز می گفتم و می خواستم در مورد خونه تکونی حرف بزنم . البته خیلیا هنوز شروع نکردن به این کار چون برای این کار هنوز خیلی وقت هست. اما من چون باید این کار رو تنهایی انجام بدم - مخصوصا امسال - ناچار شدم یه کم زودتر شروع کنم تا بتونم هرشب یه بخشی از کارا رو انجام بدم. تنهایی خونه تکونی کردن توجهمو جلب کرد به خونه تکونیای که همیشه مجبورم خودم به تنهایی انجامش بدم.
نمیدونم شاید لازم باشه خیلی چیزای کهنه رو دور بریزم. شاید لازم باشه خیلی چیزایی که دیگه نمیتونم ازشون استفاده کنم رو ببخشم به دیگران تا اونا استفاده کنن ازش. باید از خیلی چیزا دل ببرم تا اطرافمو خلوت کنم . وگرنه چند وقت دیگه انقدر جا تنگ میشه که نفس کشیدن از اینی هم که هست سخت تر میشه...
تو مرحله اول گوشی تلفن همراهمو از دسترس خارج کردم و از یه خط دیگه استفاده میکنم . لااقل یه مدت از دسترس خیلیا دور باشم. شاید هم برای همیشه خطمو عوض کردم تا این دفعه شمارشو فقط به اونایی بدم که لازمه داشته باشن. خسته شدم از سنگینی دفتر تلفن گوشی موبایلم. از این همه رابطه که فقط برای پر کردن روزای بیکسی اوناییه که از همه چیز براشون مایه گذاشتم و حتی نتونستم به خودم بقبولونم که یک روز میتونم واقعاً تو همه چیز روشون حساب کنم. میخوام خونم رو هم عوض کنم... با اینکه دو سه ماه بیشتر از قرار گرفتن تو این جایگاه شغلی نمیگذره و شرایطی دارم که خیلیا دوست دارن داشته باشن ولی میخوام محل کارمم بعد از این سال عوض کنم...
نمیدونم شاید حتی آدرس وبلاگم رو هم عوض کنم... همه اینا برای اینه که شاید بتونم خودم رو هم عوض کنم . هرچند خیلی سعی کردمو نشده و من جرّبَ المُجرّب حلّت به النّدامه . اما... اما اگه این کارا رو نکنم تو بگو چطوری میتونم خونه تکونی کنم؟ اونم تنهایی؟ اونم خونه به این شلوغی رو؟
این هذیون رو هم قبل از اینکه این متن رو بنویسم گفتم...
میخواستم که دیگر ، کمتر غزل بگویم
شاید ترانههایی ، مثل عسل بگویم
اما دوباره بغضی ، راه ترانه را بست
انگار چارهای نیست ، باید غزل بگویم
ای کاش این غزل هم ، رنگ عزا نگیرد
دیگر نمیتوانم ، مدح کُتل بگویم
خسته است روح کاغذ ، از غصهنامههایم
ای کاش یک فکاهی یا یک مَتَل بگویم
اما چه چاره وقتی شعرم بجز خودم نیست
بگذار نکتهای را جای مثل بگویم
وقتی تمام جانم ، فرش است با دملها
آخر چگونه حرف از ، غیر دمل بگویم
حتی اگر ترانه ، مستانه میسرودم
مجبور بودم آن را ، با صد دغل بگویم
حالا که شعر «میثم» ، طعم طرب ندارد
لازم نکرده اصلاً ، حتی غزل بگویم
میگفت میکشانمت ، اما دروغ گفت
تا قلّه میرسانمت ، اما دروغ گفت
میگفت از تلاطم دریای غصهها
مردانه میرهانمت ، اما دروغ گفت
میگفت اگر زمین و زمان را قفس کنند
زان هردو میپرانمت ، اما دروغ گفت
میگفت نقد جان که نه بذلش به کس کنند
مستانه میفشانمت ، اما دروغ گفت
میگفت زان شراب که حورش به کاسه ریخت
رندانه میچشانمت ، اما دروغ گفت
تائیس عشق «میثم» اگرچه وصال داد
این را که میرسانمت اما دروغ گفت
بر خلاف همه روزهای برفی که حالم گرفته است، امروز اصلاً هم حالم گرفته نیست. اول صبح یه شعر از مولانا خوندم که حسابی حالمو جا آورد. اجالتاً برات مینویسمش تا اگه شد سر فرصت یه پست از خودم بنویسم . اگر هم نشد همین همهمونو کفایت میکنه. نوش جانت...
دوش چه خوردهای دلا؟ راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خوردهای ، نُقل خلاص خوردهای
بوی شراب می زند ، خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو ، خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی ، بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی ، وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت ، بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم ، مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم ، تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام ، دیدن اوست چارهام
اوست پناه و پشت من ، تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو ، پر شده از نوای تو
گر نه سماع بارهای ، دست به نای جان مکن
نفخ نَفَختُ کردهای ، در همه دردمیدهای
چون دم توست جان نی ، بی نیِ ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد ، کارد به استخوان رسد
ناله کنم ، بگویدم ، دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ، ناله کنم برای تو
گرگ تویی ، شبان منم ، خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو ، جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من ، روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از ، مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم ، میل به دایگان مکن
باده بپوش مات شو ، جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین ، یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون ، باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند ، تو به زبان بیان مکن
از تبریز ، شمس دین ، می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن ، سوی چراغدان مکن
خواستم بیت های عالیش رو بولد کنم دیدم نمیشه هیچ بیتی رو بولد نکرد دیگه هرطور خودن حال میکنی بخونش...
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک